آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

آراد نبض زندگی

سال نو مبارک ...

سلام عشق مامان.... عزیز دلم سال نو مبارک باشه...امیدوارم سال خوبی برای همه ملت عزیزمون باشه....سالی باشه پر برکت و توام با سلامتی و رزق روزی فراوان...لبات همیشه خندون باشه عزیز مامان...همه شادیهای عالم نصیب اون دل مهربونت باشه....امیدوارم سال 92 سال خوبی برامون باشه...الهی آمین عزیز دلم سال 91با تمام خوبیا و بدیاش جاشو به سال 92داد...بعضیا از کنارمون رفتن و بعضیای دیگه هم پیشمون اومدن....سالی که گذشت در کل سال خوبی برامون بود...خدارو شکر....امیدوارم سال جدید هم سال خوبی برای هممون باشه... از چهار شنبه سوریمون برات بگم که خیلی بهمون خوش گذشت. ..عصری سه نفری رفتیم بیرون تا آخرین خریدامونم که شامل بود از خرید چهار شنب...
1 فروردين 1392

عکسهای آتلیه...

سلام بهار زندگیم.... قربونت برم عزیز دردونه مامان. ..توی این پست میخوام عکسهای آتلیتو برات بزارم ....25 اسفند رفتیم آتلیه و با کلی دردسر چند تا ازت عکس گرفتیم. ..حالا بماند که چه بلاهایی سرمون آوردی ...امروز عصر که اومدم خونه بابایی گفت که از عکاسی زنگ زدن و گفتن عکساتون آمادست ...کلی تعجب کردم. ..آخه سابقه نداره به این زودی عکسا آماده بشن. ...به هر حال...ما هم رفتیم و عکسای نازتو گرفتیم... بفرما اینم از عکسا ...فقط چون فلش مموری نبرده بودم نتونستم فایل عکساتو بگیرم ...واسه همین چون اسکنر هم نداریم با دوربین از عکسات عکس گرفتم... اگه کیفیتشون خوب نیست معضرت عزیزم ...در اسرع وقت که فایلارو گرفتم با کیفیتتر برات م...
28 اسفند 1391

خرید های آرادی واسه عید 92...

سلام عسل مامان... توی این پست فقط اومدم تا عکسای خریدهایی که برات کردمو بزارم ...پیشاپیش عیدت مبارکککککککک. ..لباسای نو هم مبارکت باشن ...ایشالا به سلامتی ازشون استفاده کنی ...مامانی اندازه تموم دنیا دوست داره و برات بهترینارو آرزو میکنه.... اینم از عکسا.... و در آخر یه عکس خیلی ناز از آرادیییییییییییییییییییی برای حسن ختام این پستمون...عاشقتمممممم ...
23 اسفند 1391

دوست دارم...

سلام نفس ماماننننننننننننننننننننننننن. ...قربون شکل ماهت برم عزیز دلمممممممممم... دیگه چیزی به اومدن بهار نمونده.. ..من که عاشق فصل بهارممممممممممممم...از الان دارم بوی خوششو احساس میکنم...درسته هنوز هوا سرده و جانانه هم برف باریده ولی بازم هوا هوای بهارو نوید میده ...تقریبا تمام کارامو انجام دادم ..فقط مونده دوباره یه دستی به سر و روی خونه بکشم ....با وجود وروجکی مثل شما خونمون که تمیز نمیمونه... قربونت برم که کلی برات خرید کردم و البته بازم تصمیم دارم که یکی دو قلم لباس هم خریداری کنم برات نمک زندگیم... بالاخره وقت آتلیه هم گرفتیم. ..واسه 25 اسفند...قراره هم تکی از شما عکس بگیرن و هم من و بابایی از خودمون ...
16 اسفند 1391

انرژی مامان...

سلام عزیز دردونه مامان..... چند روز پیش خاله مینا (دوست مامانی) با دخمل نازش اومده بود خونمون....اگه میدیدی چه بلاهایی سر آیتن جون آوردی. .من و خاله مینا غش کرده بودیم. ..از بس که شلوغی یه جا بند نمیشدی و سر و کول طفلک آیتن بالا میرفتی ..اونم هاج و واج تماشات میکرد ...لابد تو دلش داشت میگفت پسر جون دست از سرم بر دار... قربون شیطنات برم من که کلی بهم انرژی مثبت میدی ...درسته بعضی وقتا به سیم آخر میزنم ولی با این حال بازم عاشقتم ...وقتی خوابی دلم برای شیطنتات تنگ میشه.. .وقتی هم بیداری و داری آتیش میسوزونی دلم برای دست و پاهات میسوزه که این همه حرکتشون میدی. .. عاشقتمممممممممممممم عسلکم.... گاهی وقتا کارایی میکنی که واقعا نگران...
9 اسفند 1391

ولنتاین مبارکککککککککککککککککککککک....

سلام بهونه زنده بودنم... عزیز دل مان ولنتاین مبارک. ..آخه تو عشق مامانی ...واسه همین این روز بیشتر به شما تعلق داره و صد البته به بابایی که عشق دیگه مامانه ...عزیز دلم ولنتاین شما هم مبارک ...ایشالا 100 سال دیگه همین روز با هم جشن ولنتاین بگیریم ..زندگیمون مثل همیشه سرشار از عشق و شادی باشه.. .خدایا شکرت به خاطر 2 تا عشق زیبایی که بهم دادی. ..انش الله که لیاقت داشته باشم و بتونم همیشه عاشقشون بمونم...دوستون دارمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم.... واما از اتفاقات امروز که اتفاق خاصی نیفتاد فقط عصری خاله مینا(دوست مامانی) به همراه دخمل نازش آیتن جون اومدن خونمون...بعد خاله سمانه هم اومد...بابایی هم که اومد و صد البته با ...
27 بهمن 1391

واکسن 18 ماهگی..

سلام شکوفه سیب مامان... عزیز دلم بالاخره کابوس واکسن 18 ماهگیت هم به یاری خدا تموم شد...مامانی یه نفس راحت کشید..بد جوری استرس داشتم و میترسیدم ..مخصوصا که از چند نفر هم شنیده بودم که واکسنای تقلبی وجود داره بیشتر وحشت میکردم که شکر خدا به خیر گذشت... دوشنبه صبح ساعت 6 صبح بهت قطره استامینفن دادم تا 4 ساعت بعدش ببرمت واسه واکسن...ساعت 10 با بابایی بردیمت بهداشت...بعد از کنترل نوبت واکسن زدنت رسید...خودمو نتونستم نگه دارم و از مسوول اون بخش راجب واکسنا پرسیدم که خانومه خیالمو راحت کرد که مشکلی وجود نداره...طبق معمول از اتاق اومدم بیرون ...آخه تحمل نداشتم ...بعد که جیغت بلند شد خودمو رسوندم پیشت که تو بغلم آروم گرفتی... خانومی که کن...
26 بهمن 1391