آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

آراد نبض زندگی

یه مسافرت یهویی...

سلام عسل مامان... چند روز پیش که خونه عزیز اینا بودیم عمو جون عزیز زنگ زد و هممونو به مناسبت پا گشا کردن خاله سمانه دعوت کرد خونشون ...واسه همین یهویی رفتیم شهرستان ...به قدری این رفتن عجله ای شد که اصلا نفهمیدم چطور رفتیم. ..5 شنبه شام خونه عمو جون اینا بودیم که کلی بهمون خوش گذشت...دستشون درد نکنه که سنگ تموم گذاشته بودن...کلی هم مهمون داشتن ...چند وقتی میشد که این جوری دور هم جمع نشده بودیم ..کلی انرژی مثبت گرفتم که تو روحیم خیلی فرق کرد ...عمو جون دستت درد نکنه... فردای اون هم که میشد جمعه ناهار خونه خاله راحله (خاله مامانی) دعوت بودیم که بازم به خاطر پا گشا کردن خاله سمانه تدارک دیده بودن که خاله جون هم دستش درد نکنه کلی زحمت ...
22 بهمن 1391

بابایی تولدت مبارک...

سلام شیشه عمر مامان... جونم برات بگه که امروز21 بهمن ماه تولد یکی از بهترین همسرهاو یکی از مهربونترین باباهای رو زمین بود ...بله درست حدس زدی ...تولد بابای نازنین شما و همسر عزیز من بود...عزیز دلم تولدت مبارک ...انش الله که 120 سال عمر کنی و سایت همیشه بالا سر ما باشه...تنت همیشه سالم باشه و لبات همیشه خندون...                              امروز تصمیم داشتم که توی خونمون یه تولد 3 نفره با هم بگیریم ...ولی ظهر عمه سولماز زنگ زد و به مناسبت تولد بابایی شام دعوتمون کرد خونشون که ما هم قبول کردیم ...
21 بهمن 1391

آرادی و دوستاش...

سلام عسل مامان... جونم برات بگه که چه گل پسری  شدی ...یه آقای به تمام معنا و خیلی هم مهربون ...به طوری که کلی واسه خودت خاطر خواه داری...هر جایی میریم همرو مجذوب خودت میکنی...هر کی رو میبینی بی رو در وایسی بوسه بارانشون میکنی که دل همرو میبری...رابطت با دوستات خیلی خوبه و وسایلاتو بدون تعارف در اختیارشون میزاری...قربون پسر اجتماعیم برم منننننن... چند روز پیش که رفته بودیم خونه خاله مینا (دوست مامان) کلی با آیتن جون بازی کردی و صد البته کلی ازش بوس گرفتی که آخر سر طفلک معصومو خسته کردی. ..خیلی دوسش داری و دوست داری که باهاش بازی کنی..ولی چون آیتن کوچولوئه اذیت میشه و شما هم با تعجب ور اندازش میکردی که ای بابا مگه من چیکارت کرد...
18 بهمن 1391

مسابقه:چرا وبلاگمو دوست دارم؟

این یه مسابقه وبلاگیه که توسط مامان کسری جون به اون دعوت شدم .باید توضیح بدم چرا وبلاگمو دوست دارم.. من وبلاگمو دوست دارم چون یه خونه مجازیه برای ثبت خاطرات گل پسرم آراد جان...دوسش دارم چون کمکم میکنه لحظه به لحظه خاطرات آراد رو ثبت کنم و با مرورش خاطرات زیبا برام تداعی بشه...وبلاگمو دوست دارم چون دوستای زیادیرو برامون به ارمغان آورده و کلی اطلاعات در اختیارمون گذاشته...آرزو میکنم این دفتر پر باشه از خاطرات شیرین و زیبا... حالا باید 3 تا از دوستای وبلاگیمو به این بازی دعوت کنم (قانون بازی) پسمل مامانی و بابایی... آراز و سویل جون... ونداد نهایت آرزوی ما... ...
17 بهمن 1391

بهترین میلاد...

سلام عزیز دل مامان... امروز یکی از بهترین روزا بود...آخه میلاد پیامبر عزیزمون حضرت محمد (ص) بود ...عید همگی مبارک باشه...عزیز دل مامان عید شما هم مبارک باشه...ایشالا 120 سال زنده باشی...در ضمن امروز روز تولد آقاجون (پدر عزیزم) هم بود....بابای عزیزم تولدت مبارک ایشالا تولد 120 سالگیت...خیلی دوست داریم...برات آرزوی سلامتی داریم...امیدوارم که همیشه سالم باشی و سایه ات بالای سرمون باشه...                          آقا جون اینا خونه نبودن ...رفتن تهران ...واسه همین نتونستیم بریم و از نزدیک تولدشو تبریک بگیم  ...زنگ ز...
10 بهمن 1391

آراد...

سلام زندگی مامان وبابا... و سلام به همه دوستای گلمون..امیدوارم که حالتون خوب باشه و زندگیتون بر وفق مرادتون. ..امروز اومدیم تا توی این پست شیرین زبونیای این پسر شیطونو ثبت کنیم...عزیز دل مامان دیگه کامل کامل ماما و بابارو خوب تلفظ میکنی ...از اونجائیکه به عمو کریم علاقه فراوانی داری کلمه عمو از زبونت نمیوفته...تا کوچیکترین صدایی میاد شروع بع میو گفتن میکنی ..یعنی داری منو میترسونی که میو اومده. ..شماره های یک و دو و سه رو هم خوب یاد گرفتی...ددر /  هاپو / قاقا / شیر / می می / مرسی / و چند تا کلمه دیگه که الان یادم نیست کلمه هایی هستن که یاد گرفتی و مرتب تکرارشون میکنی... تا چیزی بدستت میدم فوری مرسی میگی که دلم برات غش میره...به قدر...
6 بهمن 1391

سالگرد ازدواج مامان و بابا....

سلام عشق مامان...                   عزیز دلم امروزهشتمین سالگرد ازدواج مامان و بابایی بود...یه روز قشنگ و فراموش نشدنی... اصلا باورم نمیشه 8 سال گذشته باشه...انگار همین دیروز بود که دست تو دست هم دادیم و با هم پیمان زندگی بستیم... چقدر زود گذشت... ولی من برعکس خیلیا که چند سال از زندگیشون میگذره احساس پیری و کسالت میکنن کاملا احساس آرامش و جوانی میکنم ...با داشتن بابای مهربونت به خودم میبالم...عزیزم من باباتو از صمیم قلب دوسش دارم و بهش افتخار میکنم...از اینکه این 8 سال کنارم بوده و با محبتهای بی پایانش بهم عشق ورزیده خدای بزرگرو شاکرم...از خدای بزرگ...
2 بهمن 1391

دوستون داریم..

سلام گل بهار نارنجم... اول از همه ممنونیم از همه دوستایی که تا این مدت همیشه کنارمون بودن و تنهامون نزاشتن مخصوصا تو این مدتی که بابایی مسافرت رفته بود...توی این مدت به قدری کامنتهای زیبا و با احساسی برامون اومده بود که واقعا شرمنده دوستای عزیزمون شدیم..از همتون ممنونیم ..بدونین که خیلی دوستون داریم و اینکه بابایی از مسافرت برگشت و به تنهاییمون خاتمه داد شکر خدا... آرادی از دیدن بابایی گل از گلش شکفته بود و نمیدونست که چطوری عوض این چند روزو در بیاره...مرتب توی بغلش بود و بوسش میکرد. .. به بهانه های مختلف از جاش بلندش میکرد...بابایی هم که بدتر از اون...انگار خیلی بیشتر از ما دلش برامون تنگ شده بود به طوری که به سرعت خودشو به خونه...
27 دی 1391

بابایی دلمون برات تنگ شده...

سلام عشق مامان... الان که دارم این مطالبو میتویسم درست 3 روز و 3 شبه که بابایی خونه نیست و ما هم کلی دلمون براش تنگ شده. ..آخه بابایی رفته مسافرت ...با دوستاش رفتن مشهد...خیلی دلم میخواست ما هم میرفتیم ولی خب قسمت نشد...خیلی احساس تنهایی میکنم ...بابایی زود برگرد ... هر روز چند بار تلفنی باهاش صحبت میکنیم ولی چیزی از احساس تنهاییمون کم نمیکنه ...البته درسته که همه اینجا کنارمونن از آقاجون اینا گرفته تا آتا اینا و خاله اینا ولی خب هیچ کس جای بابایی رو پر نمیکنه ...از صبح تا شب خونه آقا جون ایناییم بعدش برای خواب با خاله سمانه برمیگردیم خونمون...دیشب توی خواب داشتی بابا میگفتی...دلم کباب شد. ..هر وقت ازت میپرسم بابا کجاست میگی قاقا یعنی ب...
23 دی 1391