یه مسافرت یهویی...
سلام عسل مامان...
چند روز پیش که خونه عزیز اینا بودیم عمو جون عزیز زنگ زد و هممونو به مناسبت پا گشا کردن خاله سمانه دعوت کرد خونشون...واسه همین یهویی رفتیم شهرستان ...به قدری این رفتن عجله ای شد که اصلا نفهمیدم چطور رفتیم...5 شنبه شام خونه عمو جون اینا بودیم که کلی بهمون خوش گذشت...دستشون درد نکنه که سنگ تموم گذاشته بودن...کلی هم مهمون داشتن ...چند وقتی میشد که این جوری دور هم جمع نشده بودیم ..کلی انرژی مثبت گرفتم که تو روحیم خیلی فرق کرد...عمو جون دستت درد نکنه...
فردای اون هم که میشد جمعه ناهار خونه خاله راحله (خاله مامانی) دعوت بودیم که بازم به خاطر پا گشا کردن خاله سمانه تدارک دیده بودن که خاله جون هم دستش درد نکنه کلی زحمت کشیده بود...خاله جون دست گلت درد نکنه...
پسر ناناز مامان هم تا تونست بازی کرد و خوش گذروند ...از اونجایی که همه عاشقتن یه لحظه از بغلشون زمین نزاشتنت که منم کلی کیف کردم و استراحت...بعد چند وقت این مسافرت کوتاه مدت کلی حال داد...دست همگی درد نکنه...
قربون قند عسللم برم که با مامانی خیلی همکاری کرد و نذاشت که مامانی خسته بشه...موقع رفتن که پشت ماشین گرفتی خوابیدی تا برسیم و موقع برگشتن هم تا سوار ماشین شدیم تو بغلم خوابت گرفت تا رسیدیم خونمون...مامانی فدات بشه که کلی آقاییی واسه خودت...بوسسسسسس