بابایی دلمون برات تنگ شده...
سلام عشق مامان...
الان که دارم این مطالبو میتویسم درست 3 روز و 3 شبه که بابایی خونه نیست و ما هم کلی دلمون براش تنگ شده...آخه بابایی رفته مسافرت...با دوستاش رفتن مشهد...خیلی دلم میخواست ما هم میرفتیم ولی خب قسمت نشد...خیلی احساس تنهایی میکنم ...بابایی زود برگرد ...
هر روز چند بار تلفنی باهاش صحبت میکنیم ولی چیزی از احساس تنهاییمون کم نمیکنه...البته درسته که همه اینجا کنارمونن از آقاجون اینا گرفته تا آتا اینا و خاله اینا ولی خب هیچ کس جای بابایی رو پر نمیکنه...از صبح تا شب خونه آقا جون ایناییم بعدش برای خواب با خاله سمانه برمیگردیم خونمون...دیشب توی خواب داشتی بابا میگفتی...دلم کباب شد...هر وقت ازت میپرسم بابا کجاست میگی قاقا یعنی بابایی رفته برات قاقا بخره...آخه بابایی این قاقا گرفتن چقدر طول میکشه ...اصلا ما نخواستیم این قاقا رو...
قراره فردا انش الله صبح حرکت کنن...به امید خدا شب میرسن...واسه دیدنش لحظه شماری میکنم....حالا خدارو شکر این چند روزه عزیز اینا خونشون مهمون داشتن والا من نمیدونم چطوری میتونستم دوام بیارم...زن عموم به علت عمل دیسک بیمارستان بستریه ...واسه خاطر اون مهمون زیاد برامون میاد و میره چند بار هم با هم رفتیم بیمارستان عیادتش...یعنی خودمونو یه جورایی مشغول کردیم تا کمتر دلتنگ بشیم...فقط یه شب دیگه مونده...انش الله اگه امشب رو هم پشت سر بزاریم فردا شب بابایی پیشمونو...
شوهر عزیزم انش الله زیارتت قبول باشه..انش الله که مورد قبول خداوند متعال قرار بگیره...دست خدا همیشه همراهت باشه... هر حاجتی از خدا و امام عزیزمون خواستی مقبول واقع بشه...من و آرادی خیلی دوست داریم و بی صبرانه چشم به راه داریم تا هر چه زودتر به خونت و پیشمون برگردی...