آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

آراد نبض زندگی

اینم از عکسای عروسی...

اینجا یک روز قبل از مراسم حنا بندانه که جهیزیه عروس و خرید آقا دامادو بردیم خونشون... اینم از تزئین حنا به شکل پروانه... اینم از آرادی... اینجا آرادی قبل از رفتن به تالار داره توی خونه میرقصه... اینجا هم اعصابش خراب شده... قربونت برم... ...
19 آبان 1391

همیشه بخند...

سلام گل مریمم... یه مدتیه که کم کم میایم نت...آخه مشکلمون هنوز کامل برطرف نشده...از دوستای عزیزمون که به یادمون بودن و برامون پیام گذاشتن صمیمانه تشکر میکنیم... برات بگم از این چند وقت که نبودیم...عروسیه دختر خالم مبینا برگزار شد...انش الله که خوشبخت باشن...دو سه  روزی شهرستان بودیم...خوش گذشت... پسرم روز به روز بزرگتر میشی و صد البته شیرین تر...چند تا کلمه یاد گرفتی که دست و پا شکسته ادا میکنی...به توپ بازی علاقه زیادی داری... روز به روز که بزرگتر میشی منم شیفته ترت میشم...به قدری دوست دارم و برام عزیزی که از بیانشون عاجزم...فقط اینو میتونم بگم که دیوونه وار دوست دارم...حاضرم تموم زندگیمو فدای یه خنده ات بکنم...وقتی میخندی دنیا...
15 آبان 1391

دلم برای از تو نوشتن تنگ شده بود...

سلام هستی مامان... بالاخره بعد از کلی تاخیر اومدیم..آخه دکل های ایرانسل منطقمون دچار اختلال شده بود و نمیتونستیم وصل بشیم...امروز هم اتفاقی وصل شد...خدا آخر و عاقبتشو به خیر کنه...خلاصه.. دلم برای وبلاگ و دوستات کلی تنگیده بود..بد جوری عادت کرده بودم که هر روز سری به وبلاگت بزنم ولی این چند وقت پاک کلافه شده بودم...انش الله که مشکلمون هر چه زودتر برطرف بشه... جونم برات بگه که ماشالا چقدر بزرگ و آقا شدی و صد البته شلوغتر...هزار ماشالا از دیوار راست بالا میری...هنوز اون طور که باید و شاید بتونی حرف بزنی نمیتونی...ولی خیلی چیزا یاد گرفتی..مثلا اسم عروسکاتو که میگم فوری میری و میارینشون... اعضاب بدنتو خیلی خوب بلدی...وقتی شعر...
5 آبان 1391

پسر مهربونم...

الهی مامانی فدات بشه که چقدر مهربونی... پسر گلم هر چقدر از خوبیات بگم بازم کم گفتم...آخه اگه بدونی که چه کارایی میکنی...وقتی میخوای خودتو لوس کنی یا محبتتو نشون بدی میای میچسبی بهم و مثلا میخوای بوسم کنی..وقتی یه نی نی میبینی میری بغلش میکنی یعنی میخوای ابراز محبت کنی...        یا وقتی بابایی از سر کار میاد خونه یه ذوقی میکنی و میپری بغلش که از هر چی زیباییه تو دنیا زیباتره..همچین قشنگ سرتو میچسبونی به سینه بابایی که آدم کیف میکنی...     وقتی من و بابایی کنار هم میشیم بدو میای و خودتو میندازی وسطمون و شروع به خندیدن میکنی که من و بابایی دلمون برات ضعف میره...شبا موقع خواب میندازمت وسطمون تا می...
9 مهر 1391

ائل گلی...

سلام هستی مامان... عزیز دل مامان عصری تصمیم گرفتیم بریم ائل گلی...بابایی گفت زنگ بزنم خونه عزیز اینا و با هم بریم..ولی عزیز اینا چون مهمون داشتن نیومدن..یکی از دوستای قدیمی آقاجون از انزلی مهمونشون بودن...ولی در عوض خاله شهره اینا و دختر دوست آقاجون با ما اومدن...              رفتیم یه دوری از حوض زدیم و بلال خوردیم زود برگشتیم...آخه هوا بد جوری سرد بود و من ترسیدم که سرما بخوری...ولی خوب پوشونده بودمت ...بعدش برگشتیم خونه و شام رفتیم خونه عزیز اینا... در کل عصر خوبی بود و بهمون خوش گذشت...کلی هم ازت عکس گرفتم...          &nbs...
7 مهر 1391

آراد نگو بلا بگو...

سلام گل نیلوفرم... هزار ماشاالله..مامانی هر چه قدر از شلوغیات بگم کم گفتم... آخه اگه بدونی چه پدری از من در میاری...دیگه حتی یک لحظه آروم و قرار نداری...الان یه هفته ای میشه که هزار ماشاالله دیگه خوب خوب راه میری و آسایش برای مامانی و بابایی نذاشتی... مگه یه جا بند میشی...فقط موقعی که خوابی یا بابایی خونست من میتونم یه مقدار به کارام برسم.. .از بس حرص میخورم که نمیتونم به کارای خونه برسم که دارم دیوونه میشم...روی تموم میزا و درا و خلاصه همه جای خونه اثر انگشتات وجود داره ... تا میخوام جایی رو تمیز کنم بلا فاصله میای و یه ردی از خودت بجا میزاری. ..خجالت میکشم وقتی یکی میاد خونمون و همه جا نا مرتبه ...بعضی وقتا از کارات خنده م میگیر...
29 شهريور 1391

سفر شمال...

سلام عشق مامان... امروز اومدم از سفر شمالمون برات بنویسم و برات تعریف کنم که چقدر این شمال رفتنمون با شمال رفتنایه دیگمون متمایز بود و چقدر بهمون خوش گذشت ...آخه عزیز دل مامان تو کنارمون بودی و با بودنت لذت سفرمونو هزار برابر کرده بودی... مامان فدات بشه... از چند وقت پیش تصمیم داشتیم که یه سفری به شمال بریم و یه آب و هوایی تازه کنیم که قسمتمون این هفته بود... پنج شنبه 9 شهریور وسایلامونو جمع کردیم و آماده حرکت شدیم که یهو بابایی خواست که پسر داییش هم زنگ بزنه که اگه میخواد اونم باهامون بیاد...زنگ زدن ما همانا و موافقت کردن عمو رحیم(پسر دایی بابایی)هم همانا... بالاخره ساعت 4 بعد از ظهر حرکت کردیم.. به خاطر ترافیک و چند تا تصا...
24 شهريور 1391

آراد اولین با آرایشگاه میرود...

سلام تمام هستی مامان... الهی قربونت برم که بالاخره رفتیم آرایشگاه...نمیدونی چقدر ذوق کردم ....آخ اولین بار بود که برده بودیمت آرایشگاه تا اون موهای کچلتو کوتاه کنه...                                                                                 &...
3 شهريور 1391