آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

آراد نبض زندگی

دوست دارم...

سلام نفس ماماننننننننننننننننننننننننن. ...قربون شکل ماهت برم عزیز دلمممممممممم... دیگه چیزی به اومدن بهار نمونده.. ..من که عاشق فصل بهارممممممممممممم...از الان دارم بوی خوششو احساس میکنم...درسته هنوز هوا سرده و جانانه هم برف باریده ولی بازم هوا هوای بهارو نوید میده ...تقریبا تمام کارامو انجام دادم ..فقط مونده دوباره یه دستی به سر و روی خونه بکشم ....با وجود وروجکی مثل شما خونمون که تمیز نمیمونه... قربونت برم که کلی برات خرید کردم و البته بازم تصمیم دارم که یکی دو قلم لباس هم خریداری کنم برات نمک زندگیم... بالاخره وقت آتلیه هم گرفتیم. ..واسه 25 اسفند...قراره هم تکی از شما عکس بگیرن و هم من و بابایی از خودمون ...
16 اسفند 1391

انرژی مامان...

سلام عزیز دردونه مامان..... چند روز پیش خاله مینا (دوست مامانی) با دخمل نازش اومده بود خونمون....اگه میدیدی چه بلاهایی سر آیتن جون آوردی. .من و خاله مینا غش کرده بودیم. ..از بس که شلوغی یه جا بند نمیشدی و سر و کول طفلک آیتن بالا میرفتی ..اونم هاج و واج تماشات میکرد ...لابد تو دلش داشت میگفت پسر جون دست از سرم بر دار... قربون شیطنات برم من که کلی بهم انرژی مثبت میدی ...درسته بعضی وقتا به سیم آخر میزنم ولی با این حال بازم عاشقتم ...وقتی خوابی دلم برای شیطنتات تنگ میشه.. .وقتی هم بیداری و داری آتیش میسوزونی دلم برای دست و پاهات میسوزه که این همه حرکتشون میدی. .. عاشقتمممممممممممممم عسلکم.... گاهی وقتا کارایی میکنی که واقعا نگران...
9 اسفند 1391

ولنتاین مبارکککککککککککککککککککککک....

سلام بهونه زنده بودنم... عزیز دل مان ولنتاین مبارک. ..آخه تو عشق مامانی ...واسه همین این روز بیشتر به شما تعلق داره و صد البته به بابایی که عشق دیگه مامانه ...عزیز دلم ولنتاین شما هم مبارک ...ایشالا 100 سال دیگه همین روز با هم جشن ولنتاین بگیریم ..زندگیمون مثل همیشه سرشار از عشق و شادی باشه.. .خدایا شکرت به خاطر 2 تا عشق زیبایی که بهم دادی. ..انش الله که لیاقت داشته باشم و بتونم همیشه عاشقشون بمونم...دوستون دارمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم.... واما از اتفاقات امروز که اتفاق خاصی نیفتاد فقط عصری خاله مینا(دوست مامانی) به همراه دخمل نازش آیتن جون اومدن خونمون...بعد خاله سمانه هم اومد...بابایی هم که اومد و صد البته با ...
27 بهمن 1391

واکسن 18 ماهگی..

سلام شکوفه سیب مامان... عزیز دلم بالاخره کابوس واکسن 18 ماهگیت هم به یاری خدا تموم شد...مامانی یه نفس راحت کشید..بد جوری استرس داشتم و میترسیدم ..مخصوصا که از چند نفر هم شنیده بودم که واکسنای تقلبی وجود داره بیشتر وحشت میکردم که شکر خدا به خیر گذشت... دوشنبه صبح ساعت 6 صبح بهت قطره استامینفن دادم تا 4 ساعت بعدش ببرمت واسه واکسن...ساعت 10 با بابایی بردیمت بهداشت...بعد از کنترل نوبت واکسن زدنت رسید...خودمو نتونستم نگه دارم و از مسوول اون بخش راجب واکسنا پرسیدم که خانومه خیالمو راحت کرد که مشکلی وجود نداره...طبق معمول از اتاق اومدم بیرون ...آخه تحمل نداشتم ...بعد که جیغت بلند شد خودمو رسوندم پیشت که تو بغلم آروم گرفتی... خانومی که کن...
26 بهمن 1391

پسر هنرمندم..

سلام شیرین عسل مامان... دیگه یواش یواش دارم بوی بهارو احساس میکنم. ..درسته هنوز هوا سرده ولی یه حال عجیبی دارم که خبر از اومدن بهارو بهم میده ...عاشق فصل بهارم ...دیروز هوا به قدری خوب بود که دلم یه گردش درست و حسابی میخواست ولی خب بابایی خونه نبود که بریم بیرون ...عصری که بابایی اومد گفتیم یه سر بریم بیرون هوامون عوض بشه. ..واسه همین یه سر رفتیم هایپر استار تا هم کمی خرید کنیم و هم یه کم بگردیم.. .ماشالا به قدری شلوغ بود که انگار کل تبریز ریخته بودن اونجا... یه کم خرید کردیم و از اونجایی که خیلی شلوغ بود حوصلم سر رفت و از بابایی خواستم تا برگردیم ...از اونجا واسه گل پسرم یه دفتر نقاشی و یه بسته مداد رنگی و یه پازل 80 تکه ای گرفتم ...
23 بهمن 1391

یه مسافرت یهویی...

سلام عسل مامان... چند روز پیش که خونه عزیز اینا بودیم عمو جون عزیز زنگ زد و هممونو به مناسبت پا گشا کردن خاله سمانه دعوت کرد خونشون ...واسه همین یهویی رفتیم شهرستان ...به قدری این رفتن عجله ای شد که اصلا نفهمیدم چطور رفتیم. ..5 شنبه شام خونه عمو جون اینا بودیم که کلی بهمون خوش گذشت...دستشون درد نکنه که سنگ تموم گذاشته بودن...کلی هم مهمون داشتن ...چند وقتی میشد که این جوری دور هم جمع نشده بودیم ..کلی انرژی مثبت گرفتم که تو روحیم خیلی فرق کرد ...عمو جون دستت درد نکنه... فردای اون هم که میشد جمعه ناهار خونه خاله راحله (خاله مامانی) دعوت بودیم که بازم به خاطر پا گشا کردن خاله سمانه تدارک دیده بودن که خاله جون هم دستش درد نکنه کلی زحمت ...
22 بهمن 1391

بابایی تولدت مبارک...

سلام شیشه عمر مامان... جونم برات بگه که امروز21 بهمن ماه تولد یکی از بهترین همسرهاو یکی از مهربونترین باباهای رو زمین بود ...بله درست حدس زدی ...تولد بابای نازنین شما و همسر عزیز من بود...عزیز دلم تولدت مبارک ...انش الله که 120 سال عمر کنی و سایت همیشه بالا سر ما باشه...تنت همیشه سالم باشه و لبات همیشه خندون...                              امروز تصمیم داشتم که توی خونمون یه تولد 3 نفره با هم بگیریم ...ولی ظهر عمه سولماز زنگ زد و به مناسبت تولد بابایی شام دعوتمون کرد خونشون که ما هم قبول کردیم ...
21 بهمن 1391

آرادی و دوستاش...

سلام عسل مامان... جونم برات بگه که چه گل پسری  شدی ...یه آقای به تمام معنا و خیلی هم مهربون ...به طوری که کلی واسه خودت خاطر خواه داری...هر جایی میریم همرو مجذوب خودت میکنی...هر کی رو میبینی بی رو در وایسی بوسه بارانشون میکنی که دل همرو میبری...رابطت با دوستات خیلی خوبه و وسایلاتو بدون تعارف در اختیارشون میزاری...قربون پسر اجتماعیم برم منننننن... چند روز پیش که رفته بودیم خونه خاله مینا (دوست مامان) کلی با آیتن جون بازی کردی و صد البته کلی ازش بوس گرفتی که آخر سر طفلک معصومو خسته کردی. ..خیلی دوسش داری و دوست داری که باهاش بازی کنی..ولی چون آیتن کوچولوئه اذیت میشه و شما هم با تعجب ور اندازش میکردی که ای بابا مگه من چیکارت کرد...
18 بهمن 1391

مسابقه:چرا وبلاگمو دوست دارم؟

این یه مسابقه وبلاگیه که توسط مامان کسری جون به اون دعوت شدم .باید توضیح بدم چرا وبلاگمو دوست دارم.. من وبلاگمو دوست دارم چون یه خونه مجازیه برای ثبت خاطرات گل پسرم آراد جان...دوسش دارم چون کمکم میکنه لحظه به لحظه خاطرات آراد رو ثبت کنم و با مرورش خاطرات زیبا برام تداعی بشه...وبلاگمو دوست دارم چون دوستای زیادیرو برامون به ارمغان آورده و کلی اطلاعات در اختیارمون گذاشته...آرزو میکنم این دفتر پر باشه از خاطرات شیرین و زیبا... حالا باید 3 تا از دوستای وبلاگیمو به این بازی دعوت کنم (قانون بازی) پسمل مامانی و بابایی... آراز و سویل جون... ونداد نهایت آرزوی ما... ...
17 بهمن 1391