دلم برای از تو نوشتن تنگ شده بود...
سلام هستی مامان...
بالاخره بعد از کلی تاخیر اومدیم..آخه دکل های ایرانسل منطقمون دچار اختلال شده بود و نمیتونستیم وصل بشیم...امروز هم اتفاقی وصل شد...خدا آخر و عاقبتشو به خیر کنه...خلاصه..
دلم برای وبلاگ و دوستات کلی تنگیده بود..بد جوری عادت کرده بودم که هر روز سری به وبلاگت بزنم ولی این چند وقت پاک کلافه شده بودم...انش الله که مشکلمون هر چه زودتر برطرف بشه...
جونم برات بگه که ماشالا چقدر بزرگ و آقا شدی و صد البته شلوغتر...هزار ماشالا از دیوار راست بالا میری...هنوز اون طور که باید و شاید بتونی حرف بزنی نمیتونی...ولی خیلی چیزا یاد گرفتی..مثلا اسم عروسکاتو که میگم فوری میری و میارینشون...
اعضاب بدنتو خیلی خوب بلدی...وقتی شعر لی لی حوضک رو میخونم با دست و انگشتات نشونم میدی...غذا خوردنتم یه مقدار بهتر شده البته اگه سر ما خوردگیا بزارن...هر چیز خطر ناک باشه مثل کارد و گنگال و پیچ گوشتی و غیره بهشون علاقع نشون میدی و مگه من میتونم از دستت بگیرم همچین جیغ میکشی و گریه میکنی که یکی م ندونه فکر میکنه من باهات چیکار کردم...
خلاصه عزیز دل مامان تمام وقتمو پر از شور و لذت کردی...
تو این چند وقت کلی ازت عکس گرفتم که پایین فقط چند تا از اون باحالاشو میزارم که انواع و اقسام قیافهارو به خودت گرفتی...
مامانی....خیلی دوست دارم....بیشتر از هر چیز و هر کسی که فکرشو بکنی...
واما...