آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

آراد نبض زندگی

عید قربان...

سلام نی نیه مامانی...امروز اولین عید قربانیه که تو پیش مونی...عزیزم عیدت مبارک...خیلی خوشحالم که کنارمونی...                                                   عزیز و آقا جون رفتن میاندوآب آخه قراره امروز عموم اینا گوسفند قربونی کنن...قرار بود من و توام بریم ولی چون هفته بعد هم به خاطر مهمونییه دختر خاله مبینا قراره بریم  واسه همون موندیم واسه هفته بعد...      &nbs...
17 آبان 1390

...

سلام عمر مامان.. امروز همین جوری اومدم کمی با هم صحبت کنیم... دیگه یواش یواش داری بزرگ میشی... تو بزرگتر میشی و ما پیرتر... هر روز شیرین تر و با مزه تر از روز قبل میشی... و من هم هر روز عاشقتر از روز قبل... فکر نمیکردم  با اومدنت این قدر زندگیمون دچار دگرگونی بشه... همه چیز و همه کسم شده آرادی... به قدری دوست دارم که با هیچ چیزی نمیتونم توصیفش کنم... هر لحظه از فکر اینکه حتی یه مو از سرت کم بشه منو دیوونه میکنه... کیف میکنم وقتی میرم برات خرید میکنم... یه زمونی وقتی میرفتم بیرون حتما باید برای خودم یه چیزی میگرفتم... الان به طور کلی دیگه خودمو فراموش کردم چون فقط تو برام مهمی... تو دنیا هرچی از همه ...
8 آبان 1390

کمی راجب من و بابات...

سلام زندگیه مامان... امروز می خوام کمی در مورد خودم وبابات برات بنویسم...و اینکه چی باعث شد که بخوایم تو به دنیا بیای... بهمن امسال 7 سال از ازدواجمون تموم میشه...عزیزم تو حاصل عشق مونی که بعد از 6 سال بدنیا اومدی... اول قصد نداشتیم که واسه یه مدت دیگه هم بچه گیرمون بیاد ولی نمی دونم چی شد که یک دفعه خواستیم که به تنهاییمون خاتمه بدیم و بخوایم که تو بدنیا بیای... من و بابات همدیگرو خیلی دوست داریم...بطوری که حتی با اومدن تو هم چیزی از دوست داشتنمون کم نشده که بیشتر هم بهم وابسته تر شدیم... پدرت ادم خیلی خوب و مهربونیه...من از صمیم قلب عاشقشم..علاوه بر یک شوهر خوب یک پدر مهربونم هم هست و تورو واقعا خیلی دوست داره.... ...
3 آبان 1390

اینم از روز ختنه بردنت....

امروز با خاله شهره و بابایی بردیمت دکتر برای ختنه... مطبو گذاشته بودی روی سرت ...تو جیغ می کشیدی منم بیرون مطب گریه می کردم... اخه دکتر مارو توی اتاق نذاشت...دکتری که تورو ختنه کرد همون دکتر من بود که تورو به دنیا آورده بود...(دکتر حافظ قرآن)...دکتر خیلی خیلی خوبیه... بالاخره بعد از تموم شدن گرفتمت توی بغلم...تا سینمو به دهن گرفتی آروم گرفتی و با هم برگشتیم خونه... عزیزم مبارکت باشه.... مامان به اندازه تموم دنیا دوست داره... ...
3 آبان 1390

تولد نی نیه خاله رباب...

امروز قراربود نی نیه خاله روبی به دنیا بیاد... خاله روبی دوست صمیمیه منه...قراره یه دختر به دنیا بیاره... خیلی دلم می خواست هر چه زودتر بچه رو ببینم... ساعت 2 با خاله شهره بعد از خریدن گل و شیرینی رفتیم بیمارستان... ماشالا هزار ماشالا یه دختر سفید و تپل مپل به دنیا اورده...اسمشم گذاشتن ستیا ... چون خاله روبی هنوز شیر نداره من توی بیمارستان به ستیا جون شیر دادم یعنی شما دو تا با هم خواهر وبرادر شیری شدین... می دونم شما دو تا دوست های خیلی خوبی برای هم میشین... مامان هر دو تاتونو خیلی دوست داره. می بوسمتون ...
3 آبان 1390

حموم...

امروز به همراه عزیز جون رفته بودی حموم. .. وقتی از حموم آوردمت بیرون تا لباساتو بپوشونم به قدری خسته شده بودی که توی بغلم خوابت برد...   بدنت بوی گل میداد ... هم چین خسته شده بودی که شیر هم نخوردی و خوابیدی... پوست تنت مثل پنبه سفید و نرم شده... الان هم که دارم این مطالبو می نویسم تازه از خواب بیدار شدی...خاله سمانه رفته بیاردت تا شیر بخوری... دیگه میرم تا بهت شیر بدم...   ...
1 آبان 1390

اولین مسافرت...

عزیزم اولین مسافرتت به همراه عزیز و آقاجون و خاله ها به زادبوم من میاندوآب بود... این مطالبو الان از خونه خاله راحله دارم مینویسم...خاله من... فردا قراره عموم به خاطر رفتن به مکه مکرمه مهمونی بده واسه همین اومدیم... فردا بابایی میاد و با هم عصری بر میگردیم.. همه اینجا خیلی خوشحالن که تورو دیدن... تو هم پسر خوبی هستی و اصلا شلوغی نمی کنی فقط شبا تا ساعت ٣-٤ بیدار میمونی و نق میزنی... خلاصه عزیز دل مامان امیدوارم اولین مسافرتت خوش بگذره... اندازه ستاره های آسمون دوست دارم... ...
30 مهر 1390

همین جوری...

برای دیروز برات وقت عکاسی گرفته بودم... سه تایی با هم رفتیم تا عکس بگیریم.                                            ..به عشق تو من بابایی هم چند تا با هم عکس اسپورت گرفتیم.. قرار عکسارو هفته بعد بده..حتما عکسارو توی وبت میذارم... کلی توی عکاسی ادا در اورده بودی..اولش اصلا اذیت نکردی ولی آخر آخرا دیگه خسته شده بودی ...                 &nbs...
26 مهر 1390

واکسن دوماهگی...

زندگیه مامان... دیروز دو ماه از به دنیا اومدنت گذشت... و وقت زدن واکسن دو ماهگیت... صبح ساعت هشت که برای شیر خوردن بیدار شده بودی برات قطره استامینفون دادم تا دو ساعت بعدش ببرمت واسه واکسن... ساعت 10 با بابایی بردیمت بهداشت.. ولی من طبق معمول باز نتونستم بیام توی اتاق... آخه تو خیلی جیغ می کشیدی... دیشب بد جوری تب کرده بودی... هر 4 ساعت یکبار بیدار میشدم و برات شربت میدادم... تا صبح اصلا هیچ کدوممون نخوابیدیم... امروز کمی حالت بهتر شده... چون دیشب نخوابیده بودی تا الان که ساعت 2.30 دقیقه است هنوز خوابیدی...                   ...
26 مهر 1390

رفتن خونه پدر بزرگ

هفته پیش رفتیم خونه آتا اینا.. آقا جون  اینا رفته بودن مسافرت ...رفته بودن شمال ... خونه آتا اینا با آنا رفتی حموم...از اونجایی که تو پسر گل و با ادب منی توی حموم گریه نکردی.. عمه سولماز هم اومده بود...هومن هم طبق معمول فقط جیغ و داد میکشید.. امروز برگشتیم خونمون ..نمی دونم چرا داری الان  گریه می کنی...الان بغل عزیزی...احساس می کنم سرما خوردی..الهی درد و بلات بیاد بخوره رو سر من.. می خوام دیگه برم  بهت شیر بدم آخه بد اخلاق شدی... دوست دارم...
22 شهريور 1390