کمی راجب من و بابات...
سلام زندگیه مامان...
امروز می خوام کمی در مورد خودم وبابات برات بنویسم...و اینکه چی باعث شد که بخوایم تو به دنیا بیای...
بهمن امسال 7 سال از ازدواجمون تموم میشه...عزیزم تو حاصل عشق مونی که بعد از 6 سال بدنیا اومدی...
اول قصد نداشتیم که واسه یه مدت دیگه هم بچه گیرمون بیاد ولی نمی دونم چی شد که یک دفعه خواستیم که به تنهاییمون خاتمه بدیم و بخوایم که تو بدنیا بیای...
من و بابات همدیگرو خیلی دوست داریم...بطوری که حتی با اومدن تو هم چیزی از دوست داشتنمون کم نشده که بیشتر هم بهم وابسته تر شدیم...
پدرت ادم خیلی خوب و مهربونیه...من از صمیم قلب عاشقشم..علاوه بر یک شوهر خوب یک پدر مهربونم هم هست و تورو واقعا خیلی دوست داره....
زندگیه ما بعد از اومدن تو دچار دگرگونیه بزرگی شده...زندگیمون گرمتر از پیش و زیباتر شده...
خدای بزرگ رو شکر گذارم که تورو به ما داده...
بابات به قدری دوستت داره که با اینکه خسته از سر کار میاد باز هم با صبر و مهربونی تا دیر وقت روی پاهاش نگهت میداره...
عشق میکنه وقتی میاد خونه و میبینه که بیداری و داری نق میزنی...
خلاصه عزیزم از اینکه زندگیه زیبای مارو زیباتر کردی از ممنونم...هرگز اینو فراموش نکن که من و بابات عاشقانه دوست داریم.