حموم...
امروز به همراه عزیز جون رفته بودی حموم...وقتی از حموم آوردمت بیرون تا لباساتو بپوشونم به قدری خسته شده بودی که توی بغلم خوابت برد...
بدنت بوی گل میداد ...
هم چین خسته شده بودی که شیر هم نخوردی و خوابیدی...
پوست تنت مثل پنبه سفید و نرم شده...
الان هم که دارم این مطالبو می نویسم تازه از خواب بیدار شدی...خاله سمانه رفته بیاردت تا شیر بخوری...
دیگه میرم تا بهت شیر بدم...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی