عید قربان...
سلام نی نیه مامانی...امروز اولین عید قربانیه که تو پیش مونی...عزیزم عیدت مبارک...خیلی خوشحالم که کنارمونی...
عزیز و آقا جون رفتن میاندوآب آخه قراره امروز عموم اینا گوسفند قربونی کنن...قرار بود من و توام بریم ولی چون هفته بعد هم به خاطر مهمونییه دختر خاله مبینا قراره بریم واسه همون موندیم واسه هفته بعد...
صبح بابایی رفت مغازه و من تو هم خونه تنها بودیم که خاله شهره زنگ زد که ناهار بریم اونجا...هوا بد جوری سرد بود...خاله اینا با ما چند تا کوچه فاصله دارن واسه همون دیگه با ماشین نرفتیم...ولی اشتباه کردیم...چون هوا بد جوری یخبندان بود...تا برسیم خونه خاله اینا اونقدر گریه کردی که خسته شدی...اعصابم بد جوری خورد شده بود...
این مطالبو الان دارم از خونه خاله اینا مینویسم ...تو هم روی پاهای خاله آروم گرفتی خوابیدی...الهی مامان قربون اون چشای خوشگلت بره که امروز کلی اشک ریختن...