آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

آراد نبض زندگی

تولد نی نیه خاله رباب...

امروز قراربود نی نیه خاله روبی به دنیا بیاد... خاله روبی دوست صمیمیه منه...قراره یه دختر به دنیا بیاره... خیلی دلم می خواست هر چه زودتر بچه رو ببینم... ساعت 2 با خاله شهره بعد از خریدن گل و شیرینی رفتیم بیمارستان... ماشالا هزار ماشالا یه دختر سفید و تپل مپل به دنیا اورده...اسمشم گذاشتن ستیا ... چون خاله روبی هنوز شیر نداره من توی بیمارستان به ستیا جون شیر دادم یعنی شما دو تا با هم خواهر وبرادر شیری شدین... می دونم شما دو تا دوست های خیلی خوبی برای هم میشین... مامان هر دو تاتونو خیلی دوست داره. می بوسمتون ...
3 آبان 1390

حموم...

امروز به همراه عزیز جون رفته بودی حموم. .. وقتی از حموم آوردمت بیرون تا لباساتو بپوشونم به قدری خسته شده بودی که توی بغلم خوابت برد...   بدنت بوی گل میداد ... هم چین خسته شده بودی که شیر هم نخوردی و خوابیدی... پوست تنت مثل پنبه سفید و نرم شده... الان هم که دارم این مطالبو می نویسم تازه از خواب بیدار شدی...خاله سمانه رفته بیاردت تا شیر بخوری... دیگه میرم تا بهت شیر بدم...   ...
1 آبان 1390

اولین مسافرت...

عزیزم اولین مسافرتت به همراه عزیز و آقاجون و خاله ها به زادبوم من میاندوآب بود... این مطالبو الان از خونه خاله راحله دارم مینویسم...خاله من... فردا قراره عموم به خاطر رفتن به مکه مکرمه مهمونی بده واسه همین اومدیم... فردا بابایی میاد و با هم عصری بر میگردیم.. همه اینجا خیلی خوشحالن که تورو دیدن... تو هم پسر خوبی هستی و اصلا شلوغی نمی کنی فقط شبا تا ساعت ٣-٤ بیدار میمونی و نق میزنی... خلاصه عزیز دل مامان امیدوارم اولین مسافرتت خوش بگذره... اندازه ستاره های آسمون دوست دارم... ...
30 مهر 1390

همین جوری...

برای دیروز برات وقت عکاسی گرفته بودم... سه تایی با هم رفتیم تا عکس بگیریم.                                            ..به عشق تو من بابایی هم چند تا با هم عکس اسپورت گرفتیم.. قرار عکسارو هفته بعد بده..حتما عکسارو توی وبت میذارم... کلی توی عکاسی ادا در اورده بودی..اولش اصلا اذیت نکردی ولی آخر آخرا دیگه خسته شده بودی ...                 &nbs...
26 مهر 1390

واکسن دوماهگی...

زندگیه مامان... دیروز دو ماه از به دنیا اومدنت گذشت... و وقت زدن واکسن دو ماهگیت... صبح ساعت هشت که برای شیر خوردن بیدار شده بودی برات قطره استامینفون دادم تا دو ساعت بعدش ببرمت واسه واکسن... ساعت 10 با بابایی بردیمت بهداشت.. ولی من طبق معمول باز نتونستم بیام توی اتاق... آخه تو خیلی جیغ می کشیدی... دیشب بد جوری تب کرده بودی... هر 4 ساعت یکبار بیدار میشدم و برات شربت میدادم... تا صبح اصلا هیچ کدوممون نخوابیدیم... امروز کمی حالت بهتر شده... چون دیشب نخوابیده بودی تا الان که ساعت 2.30 دقیقه است هنوز خوابیدی...                   ...
26 مهر 1390

رفتن خونه پدر بزرگ

هفته پیش رفتیم خونه آتا اینا.. آقا جون  اینا رفته بودن مسافرت ...رفته بودن شمال ... خونه آتا اینا با آنا رفتی حموم...از اونجایی که تو پسر گل و با ادب منی توی حموم گریه نکردی.. عمه سولماز هم اومده بود...هومن هم طبق معمول فقط جیغ و داد میکشید.. امروز برگشتیم خونمون ..نمی دونم چرا داری الان  گریه می کنی...الان بغل عزیزی...احساس می کنم سرما خوردی..الهی درد و بلات بیاد بخوره رو سر من.. می خوام دیگه برم  بهت شیر بدم آخه بد اخلاق شدی... دوست دارم...
22 شهريور 1390

مهمونی...

دیروز خاله مینا زنگ زد گفت که میخوان بعد از افطار بیان خونمون تا عمو جواد تورو ببینه...عمو جواد دوست باباته و خاله مینا هم زنش... عصری تو تایی با هم رفتیم خونمون...اخه من و تو الان 8 روزه که با هم خونه عزیز ایناییم... تا بابت بیاد من و تو تو خونه تنها بودیم...تا شامو درست کنم هزار بار اومدم بالای سرت و نگات کردم و رفتم تا بابایی اومد خونه... بعد از شام مهمونا اومدن و تا رفتن تو به علت شکم درد زدی زیر گریه ...تا ارومت کنم پدرم در اومد... بعده خوابیدنت ما هم گرفتیم خوابیدیم...
8 شهريور 1390

به اندازه تموم دنیا دوست دارم..

سلام عزیز دل مامان...   امروز 16 روزه که وارد زندگیمون شدی...به قدری شور و هیجان به زندگیم دادی که نمی تونم توصیفش کنم ... به قدری دوست دارم که فکر نمی کنم کسی بتونه این قدر کسیرو دوست داشته باشه یا لااقل من این جوری فکر می کنم... دیروز برای کنترل بردمت بهداشت...370 گرم وزنت زیاد تر شده... الان که دارم این مطللبو می نویسم بغل عزیز ی .داره قربون صدقت میره.. عزیزم به اندازه تمام ما هی های توی اقیا نوسا دوست دارم. ..هر روز خدارو هزاران بار شکر می کنم که تورو به ما داده...   ...
5 شهريور 1390