آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

آراد نبض زندگی

پسر نانازم سرما خورده...

هستی مامان... دو سه روزی میشد که حال نداشتی و بیتابی میکردی ...دیشب بردیمت دکتر و بعد از معاینه آقای دکتر گفت که سرما خوردی و گلوت و سینه ت چرک کرده...تا دکتر اینو گفت یک لحظه احساس کردم که پاهام سست شدن...آخه پسر ملوس من مگه چقدر جون داره باید این جوری بشه...خلاصه بعد از این که بابایی داروهاتو گرفت برگشتیم خونه ...                                                                                       &nbs...
13 آذر 1390

نذر دندونی...

زندگیه مامان... دیروز برای حضرت علی اصغر نذر دندونی داشتیم...این نذرو برای درست شدن کار خاله شهره کرده بودم...پارسال خاله کمی تو کارش دچار مشکل شد منم نذر کردم اگه کارش روبرا شد برای حضرت علی اصغر دندونی درست کنم...                                           یکبار هم با هم رفته بودیم خونه آتا اینا که اونجا بد جوری بیقراری میکردی و جیغ گریه که با خودم گفتم اگه خوب شدی بازم دندونی درست کنم...       ...
13 آذر 1390

محرم...

سلام عشق مامان... بالاخره محرم هم اومد..منم رفتم با بابایی برات لباس محرم گرفتم...یه بلوز سبز با با روسری و پیشانی بند که روش نوشته یا ابوالفضل العباس... عکساتو گرفتم که حتما تو وبت میزارم...نمیدونی که چه قدر بهت میاد و ماه میشی...       ...
9 آذر 1390

اینم از کتاب خوندن پسر گلم...

عمر مامان... به پیشنهاد یکی از دوستام برات چند تا کتاب گرفتم... دوستم از ابن کتابا برای بچههای خودش گرفته بود و عقیده داشت که خیلی مفید واقع شدن... دیشب کتابارو آوردم و گرفتم جلوی دیدت تا ببینم چه عکس العملی نشون میدی که دیدم خیلی با تعجب به شکلها نگاه میکنی...   اینم چند تا عکس از کتاب خوندن پسر ملوسم... ...
9 آذر 1390

عید قربان...

سلام نی نیه مامانی...امروز اولین عید قربانیه که تو پیش مونی...عزیزم عیدت مبارک...خیلی خوشحالم که کنارمونی...                                                   عزیز و آقا جون رفتن میاندوآب آخه قراره امروز عموم اینا گوسفند قربونی کنن...قرار بود من و توام بریم ولی چون هفته بعد هم به خاطر مهمونییه دختر خاله مبینا قراره بریم  واسه همون موندیم واسه هفته بعد...      &nbs...
17 آبان 1390

...

سلام عمر مامان.. امروز همین جوری اومدم کمی با هم صحبت کنیم... دیگه یواش یواش داری بزرگ میشی... تو بزرگتر میشی و ما پیرتر... هر روز شیرین تر و با مزه تر از روز قبل میشی... و من هم هر روز عاشقتر از روز قبل... فکر نمیکردم  با اومدنت این قدر زندگیمون دچار دگرگونی بشه... همه چیز و همه کسم شده آرادی... به قدری دوست دارم که با هیچ چیزی نمیتونم توصیفش کنم... هر لحظه از فکر اینکه حتی یه مو از سرت کم بشه منو دیوونه میکنه... کیف میکنم وقتی میرم برات خرید میکنم... یه زمونی وقتی میرفتم بیرون حتما باید برای خودم یه چیزی میگرفتم... الان به طور کلی دیگه خودمو فراموش کردم چون فقط تو برام مهمی... تو دنیا هرچی از همه ...
8 آبان 1390

کمی راجب من و بابات...

سلام زندگیه مامان... امروز می خوام کمی در مورد خودم وبابات برات بنویسم...و اینکه چی باعث شد که بخوایم تو به دنیا بیای... بهمن امسال 7 سال از ازدواجمون تموم میشه...عزیزم تو حاصل عشق مونی که بعد از 6 سال بدنیا اومدی... اول قصد نداشتیم که واسه یه مدت دیگه هم بچه گیرمون بیاد ولی نمی دونم چی شد که یک دفعه خواستیم که به تنهاییمون خاتمه بدیم و بخوایم که تو بدنیا بیای... من و بابات همدیگرو خیلی دوست داریم...بطوری که حتی با اومدن تو هم چیزی از دوست داشتنمون کم نشده که بیشتر هم بهم وابسته تر شدیم... پدرت ادم خیلی خوب و مهربونیه...من از صمیم قلب عاشقشم..علاوه بر یک شوهر خوب یک پدر مهربونم هم هست و تورو واقعا خیلی دوست داره.... ...
3 آبان 1390

اینم از روز ختنه بردنت....

امروز با خاله شهره و بابایی بردیمت دکتر برای ختنه... مطبو گذاشته بودی روی سرت ...تو جیغ می کشیدی منم بیرون مطب گریه می کردم... اخه دکتر مارو توی اتاق نذاشت...دکتری که تورو ختنه کرد همون دکتر من بود که تورو به دنیا آورده بود...(دکتر حافظ قرآن)...دکتر خیلی خیلی خوبیه... بالاخره بعد از تموم شدن گرفتمت توی بغلم...تا سینمو به دهن گرفتی آروم گرفتی و با هم برگشتیم خونه... عزیزم مبارکت باشه.... مامان به اندازه تموم دنیا دوست داره... ...
3 آبان 1390