مهمونی...
دیروز خاله مینا زنگ زد گفت که میخوان بعد از افطار بیان خونمون تا عمو جواد تورو ببینه...عمو جواد دوست باباته و خاله مینا هم زنش...
عصری تو تایی با هم رفتیم خونمون...اخه من و تو الان 8 روزه که با هم خونه عزیز ایناییم...
تا بابت بیاد من و تو تو خونه تنها بودیم...تا شامو درست کنم هزار بار اومدم بالای سرت و نگات کردم و رفتم تا بابایی اومد خونه...
بعد از شام مهمونا اومدن و تا رفتن تو به علت شکم درد زدی زیر گریه ...تا ارومت کنم پدرم در اومد...
بعده خوابیدنت ما هم گرفتیم خوابیدیم...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی