آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

آراد نبض زندگی

آخرین روزهای سال 92...

سلام بهار نارنج مامان....ایشالا که همیشه خوب و خوش باشی. وسلام مخصوص به همه دوستای گلمون...امیدوارم حالتون خوب خوب باشه ...دیگه یواش یواش داره بوی خوش بهار به مشام میرسه ....واقعا هوا عالیهههههههههههه...همه مشغول تمیزکاری و خریدن...ما هم تمام کارامونو کردیم و منتظر ورود سال جدید هستیم. خیابونا بی نهایت شلوغن ...همه تو تکاپو ان....ایشالا که همه همیشه خوش باشن سبزه عیدمونم گذاشتیم تا سبز بشه. ...یدونه ماهی قرمز ناز هم گرفتیم انداختیم تو تنگ که شما هر روز 100 بار بوسش میکنی... روزی که ماهی گرفتیم شما وقت آرایشگاه داشتی که توی آرایشگاه پدرمو در آوردی با ماهیه ...از بس بوسش کردی که ماهی بیچاره جون به لب شده بود....توی ...
18 اسفند 1392

یه خبر خوش دیگه...

سلام فسقلی مامان.... واییییییییییییییییییییییییی مامانی یه خبر خیلی خوب دیگه برات دارم که بشنوی بسی خوشحال میشی....اونم اینکه یه نی نی دیگه تو راه داریم .............وای مامان قربونت بره من نه که. .........خاله شهره قراره یه نی نی دیگه برامون بیاره ....که الهی من قربونشون برم خیلی خوشحالم ....2 تا نی نی ناز دیگه دارن به جمعمون اضافه میشن...که امیدوارم دوستای خیلی خوبی برای هم باشین....یکی مال خاله بهاره یکی هم مال خاله شهره.. اینم یه عکس همین جوری... ...
4 اسفند 1392

یه سفر یهویی+ولنتاین مبارک

سلام عزیز دردونه مامان... جونم برات بگه از مسافرتی که چند روز پیش به اتفاق عزیز جون اینا رفتیم شهرستان که بی نهایت بهمون خوش گذشت حالا بزار برات کامل توضیح بدم که بدونی مامانت یه چیزی که به کلش میزنه حتما باید انجامش بده... چند روز پیش که صبح رفتیم خونه عزیز اینا...تازه نشسته بودیم که عزیز یهویی گفت دلم گرفته و میخوام زنگ بزنم به بابات تا چند روز بریم شهرستان....حالا نه به بار بود نه به دار من زودی بلند شدم و به عزیز گفتم که پس من میرم خونه تا آماده بشم ....حالا عزیز از خنده غش کرده که هنوز ما که تصمیم جدی نگرفتیم به هر حال من زنگ زدم به خاله شهره که زودی آماده شو که منم میرم خونمون آماده بشم که با عزیز اینا بریم...
29 بهمن 1392

خبرهای خوب و بد...پسرم بزرگ شده

سلام گل بهار نارنجم.... وسلام مخصوص به همه دوستان گلم که همیشه همراهمون هستن ...با اینکه من این روزا بسی فراوان تنبل شدم ولی با این حال تنهامون نمیزارین و کنارمونین...ممنون از همتون...بوسسسسسسسسسس حرفای زیادی برای گفتن داریم که امشب تا اونجایی که میتونم برات مینویسم عزیز مامان ...بعد از یلدا به این ور هوای شهرمون خیلی سرد شده...بعضی روزا اصلا آدم جرات نمیکنه پاشو بزاره بیرون...البته بعضی وقتا هم هوا گرم میشه و ما هم از فرصت استفاده میکنیم و میزنیم بیرون... عزیز دردونه منم هزار ماشالا کلی واسه خودش بزرگ و آقا شده ....دیگه خیلی خوب میتونه جمله بندی کنه و منظورشو بفهمونه....پشت هر فعل منفی که میخواد به کار ببره یه نه اضافه...
13 بهمن 1392

یلدا مبارک...

ما منتظر صبح شب یلداییم دستی به دعا تا فرج فرداییم.... سلام و صد سلام به همه دوستای گلمون...یلداتون مبارک... و یه سلام مخصوص به عزیز دردونه خودم که با برکت وجودش زندگیمونو  زیباتر کرده....عزیز دل مامان یلدای شما هم مبارک باشه ....ایشالا تا 100 بعد از این هم با هم یلداهای قشنگ و به یاد ماندنیرو پشت سر بزاریم... و اما یلدای امسالمون ... چون امسال اولین سالی بود که خاله سمانه جون رفته بود خونه خودشون واسه همین عزیز جون برای خاله سمانه 2 روز زودتر تحفه شب یلدا اماده کرده بود که باهم بردیم خونشون...دست مامان گلم درد نکنه که کلی زحمت کشیده بود و کلی خوراکی درست کرده بود و کادو های خیلی قشنگی براشون گ...
30 آذر 1392

محرم 92...

سلام عشق مامان... چند روزی میشد که میخواستم بیام و این پستو کامل کنم ولی اصلا وقت نمیشد...قسمت برای امروز بود...محرم امسال هم مثل هر سال توی شهرمون خیلی باشکوه و قشنگ برگزار شد...از اول محرم مراسم شاه حسین و دسته برپا بود تا خود عاشورا... روز تاسوعا و عاشورا با عمه اینا رفتیم بیرون و کلی دسته دیدیم....برات خیلی جالب بود و از دیدنشون کلی ذوق میکردی...کلی هم نذری قسمتمون شد....خاله ام اینا هم از شهرستان اومده بودن که دور هم خیلی بهمون خوش گذشت... واما مطالبی راجب خودمون... پسر گلم روز به روز بزرگتر و شیطونتر میشه....هزار ماشالا از دیوار راست بالا میره...موقع حرف زدن دیگه کاملا منظورتو میفهمونی....خیلی بامزه کلماتو...
8 آذر 1392

پیک نیک...

سلام عشق بی همتای مامان.... جمعه تصمیم گرفتیم یه سر بریم شهرستان خونه خاله بهاره اینا....یه روز قبلش عزیز اینا با خاله شهره اینا و خاله سمانه اینا رفته بودن....ما هم قرار شد که جمعه صبح بریم....موقع رفتن عمه سولماز و هومن رو هم با خودمون بردیم....هوا خیلی عالی بود...نه سرد بود نه گرم ...جون میداد برای یه پیک نیک حسابی...با خودم تو فکر پیک نیک بودم که خاله زنگ زد و گفت هر وقت رسیدین ورودی شهر همون جا بمونین تا ما هم بیایم تا بریم بیرون....وای بسی زیاد خوشحال شدم...از خدا هر چی میخواستم اون موقع بهم میداد.... تا ما رسیدیم دیدیم که بقیه هم رسیدن....کنار یه رودخونه قشنگ نگه داشتیم و بساطمونو پهن کردیم...واقعا هوای تمیز خیلی چسبید.....
17 آبان 1392