محرم 92...
سلام عشق مامان...
چند روزی میشد که میخواستم بیام و این پستو کامل کنم ولی اصلا وقت نمیشد...قسمت برای امروز بود...محرم امسال هم مثل هر سال توی شهرمون خیلی باشکوه و قشنگ برگزار شد...از اول محرم مراسم شاه حسین و دسته برپا بود تا خود عاشورا...
روز تاسوعا و عاشورا با عمه اینا رفتیم بیرون و کلی دسته دیدیم....برات خیلی جالب بود و از دیدنشون کلی ذوق میکردی...کلی هم نذری قسمتمون شد....خاله ام اینا هم از شهرستان اومده بودن که دور هم خیلی بهمون خوش گذشت...
واما مطالبی راجب خودمون...
پسر گلم روز به روز بزرگتر و شیطونتر میشه....هزار ماشالا از دیوار راست بالا میره...موقع حرف زدن دیگه کاملا منظورتو میفهمونی....خیلی بامزه کلماتو تلفظ میکنی....تا میتونین با هومن بازی و کتک کاری میکنین...بعضی موقعها واقعا خیلی خسته میشم و دعوات میکنم...ولی بعدش دلم برات میسوزه و با خودم میگم بزار هر کاری دلش میخواد بکنه...
وقتی سوار ماشین میشی خودت خوب میدونی که باید بری عقب بشینی....قربونت برم منننننننننننن...عاشق خونه عزیز اینایی و مدام اسمشون ورد زبونته...علاقه خیلی زیادی به لاله پارک داری و هفته ای لااقل باید یک بار بریم اونجا تا اقا سوار وسایل بازی بشه....با صدای بلندی که میخندی دنیارو برام به ارمغان میاری...
خلاصه اینکه عزیز دردونه مامان امروزا خیلی خوردنی و تو دل برو شدی....اصلا نمیخوام این روزا تموم بشن...عاشق صورت معصومتم....از بچگیت لذت میبرم....وقتی با هیجان حرف میزنی دلم میخواد برات غش کنم....
این روزا یکم بابایی حالش خوب نیس....هم معده درد داره و هم یکم بی حوصلس....ولی با این حال از محبت کردن بهمون کوتاهی نمیکنه....ایشالا که بابایی هر چه زودتر حالش خوب بشه...برای بهتر شدنش گوسفند نذر کردم که ایشالا حالش خوب بشه و منم نذرمو ادا کنم....از همه دوستای گلمون میخوام که مارو تو دعاهاشون فراموش نکنن....
عاشقتونمممممممممممممممممممممممممممممم.....