آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

آراد نبض زندگی

همین جوری...

برای دیروز برات وقت عکاسی گرفته بودم... سه تایی با هم رفتیم تا عکس بگیریم.                                            ..به عشق تو من بابایی هم چند تا با هم عکس اسپورت گرفتیم.. قرار عکسارو هفته بعد بده..حتما عکسارو توی وبت میذارم... کلی توی عکاسی ادا در اورده بودی..اولش اصلا اذیت نکردی ولی آخر آخرا دیگه خسته شده بودی ...                 &nbs...
26 مهر 1390

واکسن دوماهگی...

زندگیه مامان... دیروز دو ماه از به دنیا اومدنت گذشت... و وقت زدن واکسن دو ماهگیت... صبح ساعت هشت که برای شیر خوردن بیدار شده بودی برات قطره استامینفون دادم تا دو ساعت بعدش ببرمت واسه واکسن... ساعت 10 با بابایی بردیمت بهداشت.. ولی من طبق معمول باز نتونستم بیام توی اتاق... آخه تو خیلی جیغ می کشیدی... دیشب بد جوری تب کرده بودی... هر 4 ساعت یکبار بیدار میشدم و برات شربت میدادم... تا صبح اصلا هیچ کدوممون نخوابیدیم... امروز کمی حالت بهتر شده... چون دیشب نخوابیده بودی تا الان که ساعت 2.30 دقیقه است هنوز خوابیدی...                   ...
26 مهر 1390

رفتن خونه پدر بزرگ

هفته پیش رفتیم خونه آتا اینا.. آقا جون  اینا رفته بودن مسافرت ...رفته بودن شمال ... خونه آتا اینا با آنا رفتی حموم...از اونجایی که تو پسر گل و با ادب منی توی حموم گریه نکردی.. عمه سولماز هم اومده بود...هومن هم طبق معمول فقط جیغ و داد میکشید.. امروز برگشتیم خونمون ..نمی دونم چرا داری الان  گریه می کنی...الان بغل عزیزی...احساس می کنم سرما خوردی..الهی درد و بلات بیاد بخوره رو سر من.. می خوام دیگه برم  بهت شیر بدم آخه بد اخلاق شدی... دوست دارم...
22 شهريور 1390

مهمونی...

دیروز خاله مینا زنگ زد گفت که میخوان بعد از افطار بیان خونمون تا عمو جواد تورو ببینه...عمو جواد دوست باباته و خاله مینا هم زنش... عصری تو تایی با هم رفتیم خونمون...اخه من و تو الان 8 روزه که با هم خونه عزیز ایناییم... تا بابت بیاد من و تو تو خونه تنها بودیم...تا شامو درست کنم هزار بار اومدم بالای سرت و نگات کردم و رفتم تا بابایی اومد خونه... بعد از شام مهمونا اومدن و تا رفتن تو به علت شکم درد زدی زیر گریه ...تا ارومت کنم پدرم در اومد... بعده خوابیدنت ما هم گرفتیم خوابیدیم...
8 شهريور 1390

به اندازه تموم دنیا دوست دارم..

سلام عزیز دل مامان...   امروز 16 روزه که وارد زندگیمون شدی...به قدری شور و هیجان به زندگیم دادی که نمی تونم توصیفش کنم ... به قدری دوست دارم که فکر نمی کنم کسی بتونه این قدر کسیرو دوست داشته باشه یا لااقل من این جوری فکر می کنم... دیروز برای کنترل بردمت بهداشت...370 گرم وزنت زیاد تر شده... الان که دارم این مطللبو می نویسم بغل عزیز ی .داره قربون صدقت میره.. عزیزم به اندازه تمام ما هی های توی اقیا نوسا دوست دارم. ..هر روز خدارو هزاران بار شکر می کنم که تورو به ما داده...   ...
5 شهريور 1390

شناسنامه

امروز عزیزم بابا شناسنامتو اورد...   قرار بود اسمتو بذاریم آرسین ولی این اسمو ثبت احوال نداد واسه این اسمتو گذاشتیم آراد... هنوز به این اسم عادت نکردم... خیلی دلم می خواست اسمتو بزارم آرسین ولی قسمت این بود که بشه آراد... عزیزم امیدوارم با نام نیک بزرگ بشی... بهترین وزیباترین آرزوهارو برات آرزو می کنم... مامان به اندازه تموم دنیا دوست داره...   ...
30 مرداد 1390