دلنوشته مامانی برای گل پسرش..
سلام عشق من...
الان که دارم این مطالبو برات مینویسم ساعت 1 بعد از نصف شبه...
شما و بابایی توی خوابین...
مامانی دلش خیلی گرفته...میدونی چرا؟
آخه الان داشتم عکسای زلزله شما غرب و نگاه میکردم...دلم کباب شد...
از بس گریه کردم چشام دارن میسوزن ...اخه خیلی ناراحت کننده هستش...بچه های معصومی که مردن...یا طفل معصومایی که یتیم شدن...
قربون حکمت خدا بشم...
الان تمام فکرم فقط و فقط پیش توئه...
قربونت برم مامانی بهت قول میده تا اونجایی که میتونه ازت مراقبت کنه...
از خدای بزرگ و مهربون تمنا دارم که همیشه مواظیت باشه...
مامانی خیلی ناراحته گلم...همش تو این فکرم که اون طفل معصومایی که مامانو باباهاشون از دست دادن چی میکشن...
قربون دل معصومشون برم...
یا اون مادرایی که بچه هاشونو از دست دادن چطوری دارن تحمل میکنن..خدا خودش بهشون صبر بده...
امشب تصمیم ندارم که بخوابم ...آخه خیلی نگرانم...
بیشتر مردم توی بیرون خوابیدن...آخه سر شب بازم زلزله اومد...
خیلی خیلی نگرانم...
به خدا میسپارمت تا خودش نگهدارت باشه...
عزیزم اینو بدون که مامانی خیلی دوست داره...
نفسم به نفست بنده...انش الله که همیشه سلامت باشه...
اندازه تموم دنیا با تمام وسعتش دوست دارم و به خاطرت تمام زندگیمو فدات میکنم...
عزیزم تو آروم بخواب مامانی بیداره و ازت مراقبت میکنه...