آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

آراد نبض زندگی

روزانه های ما...

1391/5/29 2:45
نویسنده : مامان آراد
687 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان...

توی این پست اومدم کمی از کارای روزانمون و این که این روزا چیکارا کردیم و برات بنویسم...

5 شنبه خونه خاله بهاره اینا افطار دعوت بودیم اخه واسه خاله سمانه و شوشوش پا گشا کرده بود...کلی زحمت کشیده بود ..دستش درد نکنه...یه سفره رنگینی چیده بود که بیا و ببین...

واسه خواب نموندیم...برگشتیم خونمون...

موقع اومدن دیدیم خیابونا و پارکا قیامتن...همه از ترس زلزله ریخته بودن بیرون...

منم خیلی دلشوره داشتم به بابایی گفتم امشب بریم بیرون چادر بزنیم بخوابیم ولی قبول نکرد..از بس که راحت طلبه...

منم زنگ زدم مینا تا ببینم کجاس...مامنش مریض بود برده بودنش دکتر...بعد اینکه از بیمارستان برگشتن اومدن خونمون...

وای آیتن چقدر خوردنی شده...

این مینا و شوهرش یه کم ترسو تشریف دارن...واسه همین خونه نموندن و باهم رفتیم بیرون تا شبو بیرون بخوابیم...

شما و من توی ماشین خودمون و مینا و آیتن جون هم توی ماشین خودشون خوابیدن...بابایی و عمو جواد هم بیرون روی زمین خوابیدن...

تمام بدنم خشک شده بود..مگه تونستم بخوابم...بابایی حق داشت که نمیرفت...

جمعه تا عصر با مینا خونه بودیم...ناهار قیمه درست کردم...کلی خوشمزه شده بود...ساعت 3 بابایی و عمو جواد هم اومدن با هم ناهار خوردیم و 1 ساعتی خوابیدیم...

بعش حاضر شدیم رفتیم بیرون خرید...

آخه این ماه کلی عروسی داریم ......عرسی دختر خاله ام...پسر دایی بابایی...نوه عمه ام...

شاید هم دختر خاله ام مبینا...

رفتیم ولی عصر...اولین مغازه ای که رفتم از یه پیرهن خیلی خوشم اومد ولی یه کم قیمتش بالا بود...420000 هزار تومن...بابایی خیلی اصرار کرد بردارم...ولی من لجم گرفت ...گفتم چند تا مغازه دیگه ببینم اگه پیدا نکردم میام میگیرم...

واسه خاله مینا نتونستیم چیزی پیدا کنیم آخه وقت افطار بود و ما هم خونه آتا اینا دعوت بودیم...از مینا اینا جدا شدیم و رفتیم خونه آتا اینا...شام کله پاچه بود...چسبید..

صبح با خاله شهره رفتیم بیرون تا لباس بگیریم ولی چیزی پیدا نکردیم بعدش رفتیم همون پیرهنی که شب دیده بودمو گرفتیم اومدیم خونه...عکسشو برات میزارم...حالا تو پست بعدی..فعلا حوصلشو ندارم...از خستگی مردم...

آقا جون اینا رفته بودن شهرستان...عصر قرار بود برگردن...ما هم رفتیم خونشون و شام درست کردیم با خاله شهره  ...

عصری دیدم هوا خیلی خوبه توی حیاط تشت و پر آب کردم و کلی آب تنیت دادم..کلی ذوق کردی...بعدش خودمونم تلپ شدیم شام خونه آقاجون اینا...

الان هم شما خوابی و بابایی هم داره تی وی نگا میکنه...منم جلوی لپ تاپم ولوام...

همین دیگه...بازم میام برات مینویسم...دوست دارم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان آریام
1 شهریور 91 0:40
خوشحالم که بعد از اون ترس و نگرانی روزهای خوبی داشتید و روزهای بهتری پیش رو دارید مامانی عکس جدید


ممنون خاله جون...حتما عزیزم...
مطهره جون
2 شهریور 91 16:42
عید تو هم مبارک عزیزم
کجایی پس عکسای جدیدت کو ؟؟


عید شما هم مبارک..
به زودی ایشالا