آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

آراد نبض زندگی

یه اتفاق خیلی ترسناک...

1391/5/22 13:31
نویسنده : مامان آراد
995 بازدید
اشتراک گذاری

سلام هستی مامان...

امروز اومدم تا برات از زلزله ای که چند روز پیش اتفاق افتاد و هم چنان هم داره پس لرزه هاش میاد برات بگم...

مامانی زهر ترک شده بود....

بهتره از اول برات تعریف کنم...صبح برای واکسن یک سالگیت برده بودمت بهداشت...

خانوم بهداشتی گفت که یه مقدار وزنت کمه...منم فوری زنگ زدم به دکترت و برای عصر ساعت 5 برات وقت گرفتم...

عصری خونه آقا جون اینا بودیم که من ساعت 4:30 آوردمت خونه تا آماده شیم که با بابایی که سر کار بود بریم دکتر...

من روی تختم نشسته بودم داشتم آرایش میکردم شما هم از لبه تخت گرفته بودی و داشتی منو نگاه میکردی...

که یهو احساس کردم کل خونه لرزید...

اولش فکر کردم که چون پنجره باز بود باد اومد...

بعدش دیدم نخیر کم مونده سقف بیاد روی سرم...

فقط همین و فهمیدم که از روی زمین ورداشتمت ولی نتونستم از در اتاق بیرون بیام...

به قدری وحشتناک خونه تکون میخورد که من جرات نمیکردم از چار چوب در بیام بیرون...

فقط داشتم سقفو نگا میکردم و هر آن منتظر بودم که اوار بیاد روی سرم...

فقط نگران تو بودم که من چطوری ازت مواظبت کنم...

یک لحظه صدای پسر طبقه پایین شنیدم که به مامانش میگفت صدا بزن ببین آراد بالاست...

صدای خانم همسایه رو که شنیدم که گفت آراد تازه جرات پیدا کردم و خودمو از در ورودی همین طور مو باز انداختم بیرون ...

بیچاره بابام با چه ترسی خودشو رسونده بود خونمون که تا منو دید بغلم کرد و تورو از بغلم گرفت و بعدشم یه لیوان آب بهم داد...

بد جوری ترسیده بودم...تا به حال این طور از چیزی وحشت نکرده بودم...

بیرون بودیم که بعد از 5-6 دقیقه زلزله دوم هم اومد...

اندازه زلزله اول 6.2 ریشتر و دومی هم 6 ریشتر بود...

دیوار خونه همسایمون ترک برداشته بود...

بیچاره بابایی خودشو عرض 7 دقیقه از بازار رسونده بود خونه...

به خاطر زلزله کل تلفنا قطع شده بودن حتی موبایلا...

واسه همین هم بابایی نتونسته بود ازمون خبری بگیره و با نگرانی خودشو رسونده بود خونه...

بعدشم چون وقت دکترت بود بردیمت دکتر ...ساعت 8 که رسیدیم خونه دوباره یه پس لرزه اومد که تا خواستم از جام تکون بخورم تموم شد...

به خاطر شما نتونستم برم بیرون...آقاجون اینا همگی رفته بودن بیرون و توی یه پارک چادر زده بودن...

ولی من اصلا حوصله نداشتم که برم بیرون...از یه طرف هم نگرانت بودم که اگه بازم زلزله بیاد چیکار کنم..

شما ساعت 10 خوابیدی و بابایی هم ساعت 11...

منم تلوزیون روشن کردم تا لااقل که بیدار بودم مراسم شب احیارو ببینم...

دیگه ساعت 2:30 بود که دیدم چشام  داره بسته میشه...

تازه روی تختم دراز کشیده بودم میخواستم بخوابم که دیدم تخت داره محکم تکون میخوره...

با زور بابایی رو بیدار کردم...مگه بیدار میشد...

بازم بغلم گرفتمت و از خونه اومدیم بیرون...

به قدری ترسیده بودم که زبونم بند اومده بود..

هر کاری میکردم نمیتونستم درست و حسابی حرف بزنم...

تا صبح توی ماشین خوابیدیم و بعدش اومدیم خونه...

اندازه این زلزله هم 4.7 ریشتر اعلام شد...

خیلی ترسیده بودیم ...همه ریخته بودن بیرون...

بعدش که اومدیم خونه و از تلوزیون از جریان اطلاع پیدا کردیم فهمیدیم که زلزله به شهر های اهر و ورزقان و هریس اومده بوده...

خیلی از روستاها تخریب شدن...

خیلی از هموطنامون کشته شدن...

حادثه خیلی خیلی ناراحت کننده ایه...خدا خودش کمکشون کنه...و بهشون صبر بده...

خدا همه کشته شدگانو بیامرزه و به باز مانده ها صبر بده...

 

 و این کوچولو بعد از 24 ساعت از زیر آوار زنده بیرون اومده...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

خاله جون
23 مرداد 91 15:04
سلام خیلی وحشتناکه
خدا رو شکر که سالم هستین



بله واقعا..
ممنون
مامان امیر
23 مرداد 91 16:20
ان شاء الله همیشه سلامت و تندرست باشید واقعاً ناراحت شدم . بلا دور باشه همیشه
ماشاء الله کوچولوی ناز و خوشگلی دارید خدا حفظش کنه.
سلام عزیزم
امیرم توی یه مسابقه شرکت کرده و اولین مسابقه اش هم هست خوشحال میشم تشریف بیارید به وبلاگش ، لینک مسابقه زیر عکسش گذاشته شده زیاد زمان نمیبره ، به گل پسرم کمک کنید تا در این مسابقه برنده بشه.تا جمعه
با یه رأی طلایی دل مامانی امیر کوچولو رو شاد کنید.


ممنون...انش الله
الهه مامان یسنا
23 مرداد 91 17:25
وای خدا رو شکر که حالتون خوبه. من که کلی نگران شده بودم. خدا به داد دل مردم آذربایجان برسه که حتی توی تلویزیون هم خبر درست و حسابی ندادن از زلزله


ممنون از لطفت...
والا من سر از این مزبوعات در نمیرم...انگار نه انگار که اینجا کلی آدم مرده...تازه برنامه طنز پخش میکنن..
مامان ترانه
23 مرداد 91 18:20
وا خدا .....چه جراتی تو خونه موندید وای خدا ما خیلی ناراحتیم خوشحالم که سلامتید


مگه قدرت داشتم که برم بیرون...
ممنون
دایی رحیم
23 مرداد 91 19:04
چيزي نيس! نترس! چندشت هم نشود! يكي از اينها ميتوانست از عزيزان تو باشد! چشمهايت را ببند شايد حس كني صداي مردمي را كه جگر گوشه هايشان پرپر شده اند! هم وطنم زير اوار است صدا و سيماي ايران به جاي مساعدت خواستن و هم ياري و همدردي كردن خنده بازار پخش ميكند!! مگر آذربايجان سر ايران نبود!!! كجاي اين انسانيت است؟؟ مسلماني به كنار مگه ما انسان نيستيم مگر ما براي زلزله زدگان بم اشك نريختيم؟ پس كجاس رسول نجفيان تا براي ما هم بخواند؟ كجاست اون كوچه؟ چي شد اون خونه؟ آدماش كجان؟ خدا ميدونه!!!
جیرجیرک
23 مرداد 91 23:33

خیلی وحشتناکهه
خیلی
متل اینکه این زلزله به یکی از شهرستانای شیرازم رسیده
نمیدونم تا کجا میخواد پیش بره فقط از خدا میخوام زودتر شرایط آروم بشه
واقعا تو حکمتش موندم
خدا بهتون صبر بده



خدا خودش به همه رحم کنه
مامان نيروانا
24 مرداد 91 10:22
سلام عزيزم، ترس و وحشت زيادي رو داشتي. خدا بهت توان مضاعف بده. خيلي دلم ميخواست از ني ني وبلاگيا و دوستاي اون خطه خبر داشته باشم. ممنون كه نوشتي. خدا رو شكر ميكنم كه حفظتون كرده. چي ميشه گفت غير از سكوت دوست خوبم.
براي تو و آرادِ گل آرزوي هميشه تندرستي رو دارم


ممنون از لطفت
مامان رها
24 مرداد 91 11:25
سلام خاطره جون نگرانتون بودم اومدم ببینم تو چه کردی موقع زلزله خدا رحم کرده بهمون


سلام...ممنون...
مریم(مامان روشا)
24 مرداد 91 17:00
وای خاطره جون چندبار این پست و خوندم بمیرم براتون خداروشکر که خوبید گلم...
الهی بمیرم برای اونایی که موندن زیر آوار


ممنون مریم جون...
خدا خودش کمکشون کنه
سمیه
25 مرداد 91 0:33
وای خدار رو شکر که حالتون خوبه.خدا کمک کنه به اونایی که زلزله روزگارشون ر سیاه میکنه


ممنون ...بله خداروشکر...خدا خودش به فریادشون برسه...خیلی سخته..
سمیرا
25 مرداد 91 1:09
وای خداییییییییییییییییییا من که کرج بودم سه روزه از ترس زلزله خواب ندارم
بمیرم واسه دلم مادرایی که این شبا بدون کوچولوهاشون میخوابن
خدا بهشون صبر بده
خیلی خوشحالم سالم و سلامتین
خدارو شکر
مراقب آراد کوشولو ما باش


خدا خودش کمکشون کنه...
ممنون عزیزم حتما
مامانی درسا
25 مرداد 91 4:01
الهی من بگردم چقدر ترسیدین تصورش هم سخته عزیزم انشاالله دیگه تکرار نشه ..... وای این روزا چی بهتون میگذره انشاالله همیشه سالم باشین .... خیلی مراقب پسرم باش ...ببوسش


خدا نکنه عزیزم...خدا خودش به فریاد همه رسه...
ممنون...چشم
مامان فرشته ها
26 مرداد 91 1:14
خدا رو شکر که سالمید.الحمدالله.زلزله واقعا" وحشتناکه


ممنون عزیزم...بله خیلی وحشتناکه...
مامان رهام
26 مرداد 91 11:22
سلام خاطره جون من نمی دونستم شما ساکن تبریز هستید .ببخشید دیر جویای حالتون میشم.خوشحالم که خوبید


خواهش میکنم ..سلامت باشین
مامان آریام
1 شهریور 91 0:36
سلام مامانی... من براتون نوشته بودم ولی مثل اینکه ارسال نشده....به هر حال من نمیدونستم شما ساکن تبریز هستید و وقتی پست رو خوندم متوجه شدم. خیلی خوشحالم که شما همگی سلامت هستید و امیدوارم که این زلزله دست برداره از سر این مردم بیگناه...مواظب خودتون باشید


سلام...بله عزیزم...ایشالا...حتما.
زهرا مامان قاصدك
4 شهریور 91 10:38
سلام خانمي ،‌من امروز با وبلاگ كوچولوي شما آشنا شدم ؛ خوشحالم كه براتون اتفاقي تو زلزله نيفتاده و براي اون عزيزاني كه از دست رفته اند از خداي مهربون آمرزش مي خوام . همه ما ايراني ها تو غمشون شريك هستيم و بخاطرشون غمگينيم .
خوشحال ميشم به منو قاصدكم سر بزنيد


سلام..ممنون...حتما