یه اتفاق خیلی ترسناک...
سلام هستی مامان...
امروز اومدم تا برات از زلزله ای که چند روز پیش اتفاق افتاد و هم چنان هم داره پس لرزه هاش میاد برات بگم...
مامانی زهر ترک شده بود....
بهتره از اول برات تعریف کنم...صبح برای واکسن یک سالگیت برده بودمت بهداشت...
خانوم بهداشتی گفت که یه مقدار وزنت کمه...منم فوری زنگ زدم به دکترت و برای عصر ساعت 5 برات وقت گرفتم...
عصری خونه آقا جون اینا بودیم که من ساعت 4:30 آوردمت خونه تا آماده شیم که با بابایی که سر کار بود بریم دکتر...
من روی تختم نشسته بودم داشتم آرایش میکردم شما هم از لبه تخت گرفته بودی و داشتی منو نگاه میکردی...
که یهو احساس کردم کل خونه لرزید...
اولش فکر کردم که چون پنجره باز بود باد اومد...
بعدش دیدم نخیر کم مونده سقف بیاد روی سرم...
فقط همین و فهمیدم که از روی زمین ورداشتمت ولی نتونستم از در اتاق بیرون بیام...
به قدری وحشتناک خونه تکون میخورد که من جرات نمیکردم از چار چوب در بیام بیرون...
فقط داشتم سقفو نگا میکردم و هر آن منتظر بودم که اوار بیاد روی سرم...
فقط نگران تو بودم که من چطوری ازت مواظبت کنم...
یک لحظه صدای پسر طبقه پایین شنیدم که به مامانش میگفت صدا بزن ببین آراد بالاست...
صدای خانم همسایه رو که شنیدم که گفت آراد تازه جرات پیدا کردم و خودمو از در ورودی همین طور مو باز انداختم بیرون ...
بیچاره بابام با چه ترسی خودشو رسونده بود خونمون که تا منو دید بغلم کرد و تورو از بغلم گرفت و بعدشم یه لیوان آب بهم داد...
بد جوری ترسیده بودم...تا به حال این طور از چیزی وحشت نکرده بودم...
بیرون بودیم که بعد از 5-6 دقیقه زلزله دوم هم اومد...
اندازه زلزله اول 6.2 ریشتر و دومی هم 6 ریشتر بود...
دیوار خونه همسایمون ترک برداشته بود...
بیچاره بابایی خودشو عرض 7 دقیقه از بازار رسونده بود خونه...
به خاطر زلزله کل تلفنا قطع شده بودن حتی موبایلا...
واسه همین هم بابایی نتونسته بود ازمون خبری بگیره و با نگرانی خودشو رسونده بود خونه...
بعدشم چون وقت دکترت بود بردیمت دکتر ...ساعت 8 که رسیدیم خونه دوباره یه پس لرزه اومد که تا خواستم از جام تکون بخورم تموم شد...
به خاطر شما نتونستم برم بیرون...آقاجون اینا همگی رفته بودن بیرون و توی یه پارک چادر زده بودن...
ولی من اصلا حوصله نداشتم که برم بیرون...از یه طرف هم نگرانت بودم که اگه بازم زلزله بیاد چیکار کنم..
شما ساعت 10 خوابیدی و بابایی هم ساعت 11...
منم تلوزیون روشن کردم تا لااقل که بیدار بودم مراسم شب احیارو ببینم...
دیگه ساعت 2:30 بود که دیدم چشام داره بسته میشه...
تازه روی تختم دراز کشیده بودم میخواستم بخوابم که دیدم تخت داره محکم تکون میخوره...
با زور بابایی رو بیدار کردم...مگه بیدار میشد...
بازم بغلم گرفتمت و از خونه اومدیم بیرون...
به قدری ترسیده بودم که زبونم بند اومده بود..
هر کاری میکردم نمیتونستم درست و حسابی حرف بزنم...
تا صبح توی ماشین خوابیدیم و بعدش اومدیم خونه...
اندازه این زلزله هم 4.7 ریشتر اعلام شد...
خیلی ترسیده بودیم ...همه ریخته بودن بیرون...
بعدش که اومدیم خونه و از تلوزیون از جریان اطلاع پیدا کردیم فهمیدیم که زلزله به شهر های اهر و ورزقان و هریس اومده بوده...
خیلی از روستاها تخریب شدن...
خیلی از هموطنامون کشته شدن...
حادثه خیلی خیلی ناراحت کننده ایه...خدا خودش کمکشون کنه...و بهشون صبر بده...
خدا همه کشته شدگانو بیامرزه و به باز مانده ها صبر بده...
و این کوچولو بعد از 24 ساعت از زیر آوار زنده بیرون اومده...