آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

آراد نبض زندگی

بازی گوشیهای پسر گلم...

1391/3/28 19:21
نویسنده : مامان آراد
1,342 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل سر سبد مامان...

اول از همه معضرت که دیر به دیر میام واسه مطلب گذاشتن...آخه عزیز دل مامان بازم مشکلمون برطرف نشده..نه میتونیم عکس آپلود کنیم نه میتونیم نظر بزاریم واسه همین کمی بی حوصله شدم واسه مطلب نوشتن...ولی با این همه بازم اومدم تا امروز از بازی گوشی هات بگم .که چقدز بلا شدی و آسایش برام نذاشتی...مامان به فدای تمام شلوغیات...

                                                  

تو این پست میخوام از شیرین کاریات بنویسم....دیگه به طور کامل چهار دست و پا رفتن و یاد گرفتی...برای یک دقیقه هم که شده آرامش نداری و یک جا بند نمیشی تا ساعت 11 که بالاخره میخوابی و منم یه نفس راحت میکشم...تمام وسایلای روی میزا به خاطر جناب عالی جمع شدن...تمام کشوها خالی شدن...بیچاره این کشوها صداشون از دستت بلند شدن...از بس که بازشون میکنی و بعد از تخلیشون محکم میکوبونیشون....

                                                        

در تمام مدتی که بیداری نمیتونم دستمو به سیاه و سفید بزنم ...آخه یا باید مواظبت باشم تا خراب کاری نکنی یا اینکه پیشت باشم تا ار تنهایی گریه نکنی...بعضی وقتا همچین کارای با نمکی میکنی و خودتو لوس میکنی که میخوام درسته قورتت بدم...بعضی وقتا که محبتت گل میکنه میای و صورتتو میچسبونی به صورتم که یعنی میخوای بوسم کنی ..منم اونقدر بوسه بارانت میکنم تا دلم خنک بشه...

                                             

تنها کلمه ای که تا حالا یاد گرفتی و خیلی خوب میتونی تلفظش کنی کلمه مامانه...انقدر قشنگ میگی ماما میمی که کیف میکنم...مخصوصا وقتی که عصبانی هستی و گریه میکنی که دیگه دلم کباب میشه...بقیه کلمات و هنوز دست و پا شکسته ادا میکنی...تازگی ها هم خورد و خوراکت کمی بهتر شده و کمتر اذیت میکنی...

                                                

دیگه بابایی عصرا زودتر میاد خونه تا به من کمک کنه...یعنی از پسر گلم مواظبت کنه تا من به کارام برسم...دیگه وقتی بابایی میاد من کلی راحت میشم و به کارام میرسم...ولی بیچاره بابایی پدرش در میاد از بس که از سر و کولش بالا میری و میخوای تا باهات بازی کنه...بیچاره حتی نمیتونه که لباساشو عوض کنه چون تا درو باز میکنه و میاد توی خونه خودتو لوس میکنی و میری بغلش و اجازه نمیدی که حتی یک دقیقه از خودش جدات کنه...

                                                

خلاصه اینکه عزیز دل مامان بد جوری بلا شدی و خوب میتونی قند توی دلمون آب کنی...نمیدونی که چقدر این کارات برام قشنگ و دوست داشتنیه...کیف میکنم وقتی این جوری میبینمت ....البته بعضی مواقع عصبانی میشم ولی اصلا از ته دل نیست و واقعا لذت میبرم...ماما و بابایی اندازه تموم دنیا با تمام وسعتش دوست دارن....

                           

این هم چند تا عکس از این گل پسر...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان ابوالفضل
29 خرداد 91 14:13
ای جانم چقدر بازیگوشیهای این گلها مثل همن
مامان علی اصغر
30 خرداد 91 14:19
اراد جونم ماشاا... خییییییییییلی ناز شدی نمیدونی چقدر اون دوتا دندوناتو دوست دارمهزارتا بوس
نازنین(غ)
31 خرداد 91 0:24
وای چقدر ناز شده عین باباش ناز و دوست داشتنی شده
الهه مامان یسنا
1 تیر 91 0:40
اخی یاد یسنا افتادم وقتی این سن بود تمام در کابینتها و کشو ها رو با روبان بسته بودم که به هم نریزه و بلایی سر خودش نیاره چقدر دستش لای کشوها گیر کرد بچه ام
نسترن(یک عاشقانه آرام)
4 تیر 91 20:33
عکسای آراد خان عالی بود
خصوصی دارین مامانی


توی یک فرصت دیگه عکسهای خصوصی رو میزارم ببینین
مامان آریام
4 تیر 91 23:38
ماشاالله به این پسر شیطون و بانمک عکسهات هم خیلی قشنگ هستند عزیزم اما آریام من آخر شیطنت و خرابکاری هست...دوربین رو انداخته سطل ....ما بی دوربین شدیم


جانممممممممممممم
مامان آریام
4 تیر 91 23:40
سلام مرسی که با ما سر زدین با اجازه لینکتون کردم و خوشحال میشم با هم در ارتباط باشیم


ممنون...
سمیرا
4 تیر 91 23:49
عزیزه دلمممممممم مرسی دوست دارم


ما بیشتر