گزارش تعطیلات نوروزی...
سلام پسر طلای مامان...
عزیز دلم بالاخره تعطیلات نوروز هم تموم شد ...شکر خدا تعطیلات خوبی بود و کلی انرژی کسب کردیم...توی این چند روز تا تونستیم خوردیم و خوابیدیم و استراحت کردیم...دیگه باید یه تکونی به خودمون بدیم و تنبلیرو بزاریم کنار و خودمونو واسه کار و تلاش آماده کنیم...
عزیز دل مامان بعد از مسافرتمون به همدان یه چند روزی خونه بودیم تا اینکه به خاطر کار عمو علی تصمیم گرفتیم بریم شهرستان...تا هم عمو علی به کارش برسه و هم اینکه ما سری به خاله بابایی بزنیم...خونه خاله بابایی یه حیاط داشت که کلی اونجا با هومن بازی کردین و خوش گذروندین...
خدارو شکر هوا هم عالی بود و آفتاب در اومده بود ..منم از فرصت استفاده کردم و آستیناتو کامل داده بودم بالا تا کمی بدنت آفتاب بخوره...پوست دستت قشنگ در اثر آفتاب برنزه شده که اولش من فکر کردم از بس که توی باغچه بازی میکردی چرک شده ولی بعدش که حمومت کردم دیدم آفتاب سوزونده...بعد از ظهر هم رفتیم بازار و کلی سوغاتی گرفتیم...
موقع برگشتن هم کنار جاده نگه داشتیم کلی توپ بازی کردیم که خیلی بهمون خوش گذشت...تو هومن هم تا تونستین بدو بدو کردین...مگه از بازی کردن سیر میشدین....با کلی جیغ و گریه سوار ماشینت کردم و برگشتیم خونه...
واسه سیزده بدر هم قصد نداشتیم که جای خاصی بریم ...چون نه عزیز اینا بودن که با اونا بریم نه آنا اینا...خاله شهره اینا هم با عزیز اینا رفته بودن شهرستان تا با عموم اینا با هم برن برای سیزده بدر...ما و عمه سولماز اینا تنها مونده بودیم تبریز...
اول تصمیم گرفتیم که بریم یه پارکی که کمی بچه ها بازی کنن...ولی بعد به پیشنهاد بابایی تصمیم گرفتیم که ما هم با هم بریم پیش عزیز اینا...واسه همین کوله بارمو بستیم و صبح 13 حرکت کردیم...نزدیکیای ظهر بود که رسیدیم...
اینجا پفیلارو ریختین توی منقل و بعدش میخورین....
قبل از ما خاله بهاره اینا هم اومده بودن که جمعمون جمع شده بود...حدودا 20 نفر بودیم که دور هم خیلی بهمون خوش گذشت...تا بابا اینا بساط نهارو آماده کنن ما هم کلی توپ بازی کردیم و بچه ها هم آتیش سوزوندن...
آراد تا میتونست با بچه ها بازی کرد و سر صورت و لباساشو کثیف کرده بود..منم کاری باهاش نداشتم تا بچه م تا میتونه بازی کنه و لذت ببره...طفلکی بچه ها از بس توی آپارتمان میمونن که یه آفتاب هم نمیبینن..واسه همین بیشتر از همه واسه آراد خوشحال بودم که از هوای آزاد لذت میبرد...
اینجا هم لیوزا داره با در بطری نوشابه بهت آب میده...امان از دست شما..
یه خراب کاریایی میکرد که واقعا دیدنی بودن...یه چوب اندازه من گرفته بود دستش و زمین نمیزاشت...همه اش میترسیدم که بخوره زمین و چوب بره تو چشمش که آخر سر با کلی نقشه چوبو ازش گرفتم...
با لیوزا کلی کیف کردن وتا میتونستن شلوغی کردن...واسه نهار هم بابا اینا یه کباب خوشمزه درست کردن که که واقعا مزه داد بهمون...
باغی که رفته بودیم مال فامیل زن عموم اینا بود که جای خیلی با صفا و قشنگی بود...بعد از نهار هم من و بابایی رفتیم و کلی سبزی چیدیم که با دوغی که برده بودیم برای عصرونه یه آش دوغ خیلی خوشمزه درست کردن که جای همه خالی خیلی چسبید...
بعد از ظهر هم کلی توپ بازی کردیم و کلی خوراکی خوردیم...
روز خیلی خوبی بود و کلی بهمون خوش گذشت...مخصوصا آرادی که از بس بازی کرده بود که موقع برگشتن دیگه نایی براش نمونده بود و تا رسیدیم خونه تا خود ظهر گرفت خوابید...
از بابت اینکه بچه ها بهشون خوش گذشته بود و بازی کرده بودن خیلی خوشحال بودم ....آرادم کلی خوش گذرونی کرده بود...کلی حموم آفتاب گرفته بود....همه جای صورتش سیاه و کثیف شده بود که با دیدنش کلی کیف میکردم...
تعطیلات خوبی بود...به ما که خوش گذشت شکر خدا....امیدوارم برای همه خوب بوده باشه و همه لذت برده باشن...
مثل اینکه این پست خیلی طولانی شد...البته کلی مطلب و عکس بود که دیگه خسته شدم از نوشتن....
برای همه سال خوبی رو آرزو میکنم....شاد باشین دوستای گلمممممممممممممم
بعدا نوشت:ولی حیفم اومد بقیه ی عکسارو نزارم واسه همین میزارم ادامه مطلب....
اینم از هنر نمایی های مامان...