رور مادر...
این هم از اولین روز مادر بودنم در کنار آراد عزیزم....واااااااااااااااای چه حس قشنگی....به قدری زیبا و پر از احساسه که با هیچ زبونی قادر به گفتنش نیستم...فقط همین قدر میتونم بگم که از خوشحالی میخوام تا اوج آسمونها پرواز کنم...عزیزم ممنون که با در کنارم بودن این لذت زیبای مادر بودنو به من دادی...خدارو هزاران هزار بار شکر....
حالا میخوام از اولین روز مادر بودنم برات بنویسم...طبق معمول هر صبح که پسر نانازم از خواب بیدارم میکنه امروزم با سر و صدایی که را انداخته بودی از خواب بیدارم کردی و من هم غرق در بوسه ات کردم...اخ نمیدونی که چقدر این بوسها بهم میچسبیدن مخصوصا هم به خاطر تفاوت داشتن این روز با روزای دیگه بیشتر ذوق میکردم که محکمتر توی بغلم فشارت بدم...آخ من قربونت برم...
با سر و صدایی که را انداخته بودیم بابایی رو هم از خواب بیدار کردیم...بابایی هم بوسم کرد و روزمو بهم تبریک گفت...و بعد هم بابایی رفت سر کار و ما هم رفتیم خونه عزیز اینا...از اونجایی که چند روز بود که خونه نبودم نتونسته بودم واسه عزیز یه چیزی بگیرم...به خاطر اون با خاله شهره و پسر گلم رفتیم بیرون و واسه عزیز جون یه کادوی نا قابل گرفتیم و برگشتیم...
عصری هم بابایی از طرف آراد عزیزم یه دست گل از گلهای رز سیاه بهم کادو داد...آخه پسر گلم میدونه که مامانش عاشق رز سیاهه...آخ نمیدونی که چقدر ذوق کردم وقتی بابایی گلارو میداد دستم گفت اینارو آراد برات خریده...مامان به فدای آراد و اون دسته گل خیلی خیلی قشنگش...بابایی هم از طرف خودش برام یه مدال طلای خیلی قشنگ کادو داد...دست هر دو گل قشنگ زندگیم درد نکنه...
بابایی برای عزیز و آناجون هم برای هر یکی یه دونه روسری خریده بود که اول با یه جعبه شیرینی رفتیم خونه عزیز اینا و بعدشم رفتیم خونه آنا اینا و عید رو تبریک گفتیم...شب رو هم موندیم خونه آنا اینا...عمه سولماز اینا هم اونجا بودن و شما با هومن کلی بازی کردی و خوش گذروندی...
خدایا به خاطر تمام نعمتهایی که بهم دادی مخصوصا به خاطر نعمت مادر شدنم هزاران هزار بار شکرت میکنم...
اینم دسته گلیه که پسر گلم برام گرفته...