کمی راجب آقاجون و عزیز جون...
عزیز دل مامان...
توی این پست کمی میخوام راجب آقاجون و عزیز جون(مامان و بابای عزیز خودم)برات بنویسم و این که چقدر دوست دارن...
خوانواده من از 6 نفر تشکیل میشن...آقاجون و عزیز جون..خاله شهره وخاله بهاره و خاله سمانه ومن...یعنی همون طور که متوجه شدی ما چهار تا خواهریم که برادر نداریم...
خاله شهره خاله بهاره هر کدومشون یه دختر دارن به اسمهای ساغر و لیوزا...
یعنی شما اولین پسری هستی که وارد خانواده گرم و صمیمیه ما شدی..باید بهت بگم که آقاجون و عزیز خیلی خیلی مهربونن ماهارو خیلی خیلی دوست دارن و من هم از ته دل عاشقشونم...
وقتی با خنده هات خوشحالشون میکنی انگار تمام دنیارو به من میدن...وقتی اونا رو میبینی همچین خوشحال میشی و به وجد میای که خودتو میخوای از بغل من بکنی و بندازی تو بغل اونا...
اونا هم کیف میکنن از این کارات...به قدری دوست دارن که که وقتی مریض شده بودی بیشتر از برات نگران بودن و عزیز به خاطرت گریه میکرد...
آقا جون و عزیز خیلی مهربونن و توی زندگیمون هیچی برای ما کم نذاشتن...از این که خوشحالشون میکنی منم خوشحال میشم آخه نمی دونی با چه محبتی بغلت میکنن و بهت از ته دل عشق می ورزن...
با چه شوری برات خرید میکنن و ازت مواظبت میکننن...وقتی سر کار یا بیرونم از این که پیش اونایی کاملا خیالم راحته چون میدوتم به خوبی ازت مراقبت میشه...
عزیز خیلی آرزو میکنه که بزرگ شدن و داماد شدنتو ببینه...آرزو میکنم خدا بهشون عمر طولانی وسلامتی بده که به آرزوشون برسن...
خلاصه عزیزم این که آقاجون و عزیز جون خیلی دوست دارن و کلی برات برنامه و نقشه دارن...
از خدای بزرگ میخوام که همیشه سلامت باشن و سایشون بالای سرمون باشه...