این روزهای آرادی...
سلام بهترینم...
الهی مامانی قربونت بره که الان دو روزه بد جوری سرما خوردی و اصلا حال نداری...دلم از دیدن حال زار و سرفه های خشکت ریش ریش میشه...
پری روز که از خواب بیدار شدی دیدم بد جوری تب داری و بی حالی...زودی زنگ زدم دکترت و واسه ساعت 11 برات وقت گرفتم...دکتر برات کلی دارو و آمپول داد...از دیدن آمپولا تمام غم دنیا اومد نشست توی دلم...کاش من جای تو مریض میشدم و مجبور نمیشدم ببرمت تا آمپول برات بزنن..اولین آمپولتو بردم کلینیک زدن و بقیشو خاله شهره اومد و زحمت کشید تو خونه واست تزریق کرد...
طفلکی خاله شهره دلش نمیومد بزنه ولی من مجبورش کردم آخه تو این سرما دلم نمیومد ببرمت بیرون...
الان دو روزه که حال و حوصله بازی کردن هم نداری...قربونت بره مامانی...پاشو عزیز دل مامان بازم خونرو بریز بهم...هر کاری دوست داری بکن فقط جان مامانت دیگه مریض نشو...
میل خوردن هیچ چیزو نداری...فقط می می میخوری...به خاطر دارو ها به زور هم که شده چند قاشق غذا میریزم تو دهنت...اونم با کلی جیغ و گریه...
وضع سینت بد جوری خرابه...سرفه هایی میکنی که دلم ضعف میره...دلم نمیاد از حال مریضت عکس بگیرم...واسه همین عکسایی که برات گذاشتم همشون مال قبل مریضیته..
انش الله که هر چه زودتر حالت خوب بشه و دل مامان و بابایی رو شاد کنی...دلم برای شلوغیات یه ذره شده...
مامانی از همه دنیا بیشتر دوست داره اینو هیچ وقت فراموش نکن...بوسسسسسسسسسس