بعد از مدتها...
سلام عمر مامان...
امروز بعد از یه مدتی دوباره اومدیم تا کمی مطلب بنویسیم....
معضرت عزیزم..فکر نکن که به فکرت نبودم یا حوصله نداشتم...نه عزیزم...
فقط کمی وقت نداشتم ...یه مدت بود که من و بابایی مریض بودیم آخه بد جوری سرما خورده بودیم...بعدش هم واسه شما واکسن شش ماهگی زدیم و یک هفته گرفتار شما شده بودیم و از این گرفتاریها...
خلاصه اومدیم که فکر نکنی که به یادت نبودم و نوشتن مطالبت برام مهم نبود...
این بدون که مامان بیشتر همه و هرکس دوست داره و برات عشق میورزه...
اندازه ماهیهای کف دریاها دوست دارم...
راستی تا یادم نرفته از روز عشق هم برات میخوام یه چیزی بگم...برات کادو گرفتم...دو تا عروسک خرس و یه بسته شکلات روز ولنتاین...درسته شما نمیتونستی شکلات بخوری ولی من عوض شما خوردم...
نمیدونی چقدر کیف می کردم وقتی برات خرید ولنتاین میکردم...
در ضمن اینجا هم از همه کسایی که به یادمون بودن برامون پیغام گذاشتن تشکر میکنیم..ما هم شماهارو دوست داریم...