یه سفر کوچولو...
سلام عزیزم مامان...
قبل از اینکه بخوام راجب این پستمون توضیح بنویسم میخوام شهادت مولای متقیان حضرت علی (ع) رو به همه دوستای عزیزمون تسلیت بگم....الان که دارم این مطالبو مینویسم توی تلوزیون مراسم عزاداری پخش میکنه و من دلم بد جوری هوای گریه داره...یا علی (ع) خودت کمکمون کن....
خب حالا بریم سر اصل قضیه....واما اینکه دیروز به اتفاق عمه سولماز اینا یه سفر یک روزه رفتیم مهاباد ....اولش اصلا ما قصد نداشتیم که باهاشون همسفر بشیم یعنی من و شما....قرار بود بابایی به همراه شوهر عمه برن و زودی برگردن...شوهر عمه میخواست برای خودش ماشین بگیره ...
بعدش چون عمه هم باهاشون میخواست بره بابایی از ما هم خواست که ما هم باهاشون بریم که ما هم عازم شدیم... تا ماشین حرکت کرد شما و هومن خوابتون گرفت تا نزدیکی های مهاباد که برای خوردن خربزه بیدارتون کردیم....خربزمونو توی یکی از باغهای کنار جاده خوردیم که خیلی جای قشنگ و باصفایی بود...باغ سیب بود که خیلی سرسبز و قشنگ بود...
بعد رفتیم داخل شهر و بابایی و عمو رفتن تا ماشین بخرن ...من و عمه هم ماشینو از بابایی گرفتیم و رفتیم بازارچه مهاباد...که یه جاییه خیلی بزرگ و پر از وسایل های جوراجور...شما و هومن تا تونستین شیطنت کردین و بازار چه رو گذاشتین رو سرتون....هر کی مارو میدید با تاسف بهمون نگاه میکرد ...از بس که شلوغی کردین...
واقعا خیلی خسته شدم ....تا اینکه بابایی اومد و نجاتمون داد....واقعا شوهر عزیزم خیلی تو این جور مواقع کمک حالمه...خدا همیشه سلامت نگهشداره...
از اونجا برات 4 تا پیرهن خوشگل گرفتم که خیلی بهت میان......مبارکت باشه عزیز دلم...برای شام هم موقع برگشتن توی بناب از کبابای معروف و خوشمزش گرفتیم و خوردیم ...بعدش هم برگشتیم خونه با کوله باری از خستگی...به قدری خسته بودم که تا سرم رسید به بالش خوابم برد...
و حالا بریم سراغ عکسها...