بعد از مدتها....
سلام عزیز دل مامان...
یه چند وقتی بود که اصلا وقت نمیکردم بیام و برات مطلب بزارم...کلی حرف برای گفتن هست که نمیدونم از کجا شروع کنم...این روزا کلی سرت با هومن مشغوله....کلی کتک کاری میکنین با هم...گاهی اعصابم از صداهای نا بهنجارتون خیلی خسته میشه ولی با خودم میگم خب بچه این دیگه ....
بعضی موقع ها با هم میریم حیاط و شما تا میتونی اسکوتر سوار میشی و توپ بازی میکنی...گلهای باغچه هم بی نصیب نمیمونن از برکت وجودت...همشونو پرپر میکنی و میریزی زمین...دلم براشون میسوزه...
امسال نتونستیم بریم مسافرت....دلم از تو خونه موندن پوسیده...احساس میکنم همه روزا مثل همن و تکراری....گاهی وقتا خیلی خسته میشم...ولی وقتی اون صورت معصومتو میبینم تمام خستگیم بر طرف میشه...به قدری دوست دارم که اندازه نداره.
توی این یک ماهی که نبودیم یک بار رفتیم مهمونی خونه خاله سمانه اینا که خیلی بهمون خوش گذشت....خاله جون سنگ تمام گذاشته بود و کلی هم مهمون دعوت کرده بود....دستش درد نکنه....اونجا عمو رحیم به دور از چشم من شمارو برده بود بیرون و سوار موتورت کرده بود....از اون روز به این ور دیگه عشق موتور پیدا کردی....از چیزی که مامانت به شدت باهاش مخالفه و ازش متنفره....هر جا موتور و دوچرخه میبینی میدوی طرفش و گاهی وقتا هم میخوای سوارش بشی که با جیغ وداد ازش دورت میکنیم...
عاشق بلالی و هفته لااقل باید یک بار ببریمت شاه گلی و اونجا بلال بخوری....به قدری شیرین بلال میخوری که هر بینندهای و به بلال خوردن تشویق میکنی...گاهی وقتا هم خودم توی خونه برات درست میکنم که خیلی با مزه با اون دندونای موش موشیت با اشتها میل میکنی....میوه خوردنت بد نیست ولی تازگیا خیلی کم غذا شدی و تا یه لقمه بخوری پدر منو در میاری...
چند روز پیش هم با مهمونامون که از تهران اومده بودن رفتیم پیک نیک....یه جای خیلی با صفا و قشنگ بین 2 تا کوه که وسطش دره بود و یه رودخونه خیلی قشنگی از وسطش رد میشد...با بابایی باهم چایی ذغالی درست کردین و تا تونستی بازی و بدو بدو کردی....موقع برگشتن هم یه بارونی بارید که خیلی باحال بود....هوا عالی بود... خنک و تمیز....
این روزا بیشتر دوست داری که با بابایی توی خونه سه چرخه سواری کنین....بعد از اومدن بابایی توی خونه یه سر و صدایی بلند میشه که حد نداره....یا سه چرخه میرونی یا بابایی کولت میگیره و خونرو میگردونتت....یا هم سوار گاوت میشه و خونرو روی سرت میزاری.....از صدای خنده هات کیف میکنم...خنده هات باعث ارامشم میشن....
راستی عکسای اتلیمونم گرفتیم....من که خیلی خوشم اومد....همون عکسایی که روز عروسی خاله سمانه اینا توی باغ با بابایی انداخته بودیم....توی پست دیگه حتما میزارم برات
بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس