آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

آراد نبض زندگی

یلدا مبارک...

ما منتظر صبح شب یلداییم دستی به دعا تا فرج فرداییم.... سلام و صد سلام به همه دوستای گلمون...یلداتون مبارک... و یه سلام مخصوص به عزیز دردونه خودم که با برکت وجودش زندگیمونو  زیباتر کرده....عزیز دل مامان یلدای شما هم مبارک باشه ....ایشالا تا 100 بعد از این هم با هم یلداهای قشنگ و به یاد ماندنیرو پشت سر بزاریم... و اما یلدای امسالمون ... چون امسال اولین سالی بود که خاله سمانه جون رفته بود خونه خودشون واسه همین عزیز جون برای خاله سمانه 2 روز زودتر تحفه شب یلدا اماده کرده بود که باهم بردیم خونشون...دست مامان گلم درد نکنه که کلی زحمت کشیده بود و کلی خوراکی درست کرده بود و کادو های خیلی قشنگی براشون گ...
30 آذر 1392

محرم 92...

سلام عشق مامان... چند روزی میشد که میخواستم بیام و این پستو کامل کنم ولی اصلا وقت نمیشد...قسمت برای امروز بود...محرم امسال هم مثل هر سال توی شهرمون خیلی باشکوه و قشنگ برگزار شد...از اول محرم مراسم شاه حسین و دسته برپا بود تا خود عاشورا... روز تاسوعا و عاشورا با عمه اینا رفتیم بیرون و کلی دسته دیدیم....برات خیلی جالب بود و از دیدنشون کلی ذوق میکردی...کلی هم نذری قسمتمون شد....خاله ام اینا هم از شهرستان اومده بودن که دور هم خیلی بهمون خوش گذشت... واما مطالبی راجب خودمون... پسر گلم روز به روز بزرگتر و شیطونتر میشه....هزار ماشالا از دیوار راست بالا میره...موقع حرف زدن دیگه کاملا منظورتو میفهمونی....خیلی بامزه کلماتو...
8 آذر 1392

پیک نیک...

سلام عشق بی همتای مامان.... جمعه تصمیم گرفتیم یه سر بریم شهرستان خونه خاله بهاره اینا....یه روز قبلش عزیز اینا با خاله شهره اینا و خاله سمانه اینا رفته بودن....ما هم قرار شد که جمعه صبح بریم....موقع رفتن عمه سولماز و هومن رو هم با خودمون بردیم....هوا خیلی عالی بود...نه سرد بود نه گرم ...جون میداد برای یه پیک نیک حسابی...با خودم تو فکر پیک نیک بودم که خاله زنگ زد و گفت هر وقت رسیدین ورودی شهر همون جا بمونین تا ما هم بیایم تا بریم بیرون....وای بسی زیاد خوشحال شدم...از خدا هر چی میخواستم اون موقع بهم میداد.... تا ما رسیدیم دیدیم که بقیه هم رسیدن....کنار یه رودخونه قشنگ نگه داشتیم و بساطمونو پهن کردیم...واقعا هوای تمیز خیلی چسبید.....
17 آبان 1392

بعد از مدتها....

سلام عزیز دل مامان... یه چند وقتی بود که اصلا وقت نمیکردم بیام و برات مطلب بزارم...کلی حرف برای گفتن هست که نمیدونم از کجا شروع کنم...این روزا کلی سرت با هومن مشغوله....کلی کتک  کاری میکنین با هم...گاهی اعصابم از صداهای نا بهنجارتون خیلی خسته میشه ولی با خودم میگم خب بچه این دیگه .... بعضی موقع ها با هم میریم حیاط و شما تا میتونی اسکوتر سوار میشی و توپ بازی میکنی...گلهای باغچه هم بی نصیب نمیمونن از برکت وجودت...همشونو پرپر میکنی و میریزی زمین...دلم براشون میسوزه...   امسال نتونستیم بریم مسافرت....دلم از تو خونه موندن پوسیده...احساس میکنم همه روزا مثل همن و تکراری....گاهی وقتا خیلی خسته میشم...ولی وقتی...
29 شهريور 1392

عروسی خاله سمانه جون....

سلام عزیزتر از جونم.... عزیز دلم انش الله روزی برسه که داماد شدنتو ببینم.....الهی آمیننننننننننننننننننننن بالاخره خاله سمانه رو هم عروس کردیم و فرستادیمش سر خونه و زندگیش.....شکر خدا مراسم خیلی قشنگ و با شکوهی برگزار شد که بهمون فوق العاده زیاد خوش گذشت.... جونم برات بگه از روز عروسی.....چون قرار بود خاله سمانه اینا برنامه عکاسیشونو توی یه باغ اجرا کنن واسه همین عکاس ازشون خواسته بود تا برای ساعت 11 آماده باشن....و از اونجایی که من و بابایی هم همراهشون بودیم واسه همین با خاله سمانه و خاله بهاره 5 صبح رفتیم آرایشگاه.... وایییییییییییی شب قبلشم به خاطر مراسم حنابندون تا صبح نخوابیده بودیم واسه همین بسی فراوان خواب...
8 شهريور 1392

میلادت مبارک....

سلام تمام زندگی ام.... عزیز دلم 20 مرداد ماه امسال 2 سالگیتو به پایان رسوندی.....میلادت مبارک عزیز دلم. ....روز تولدت روز شروع عشقه عزیزم.....ممنون که با اومدنت عشق رو برامون معنا کردی.....ممنون که با وجود نازنینت زندگیرو برامون شیرینتر کردی ....اندازه تموم دنیا دوست داریم و برات ارزوی بهترینهارو داریم.....برای هزارمین بار تولدت مبارکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک واما اتفاقات روز تولد....امروز تمام وقتمو برای عشقم ارادم گذاشته بودم. ...سر کار هم نرفتم و موندم خونه تا به کارای تولدمون برسیم....یه روز قبلش با بابایی و انا رفتیم برات کیک سفارش دادیم. ...چون قرار بود یه تولد خودمانی بگیریم و ت...
20 مرداد 1392

عشقمی...

سلام عسل طلای مامان... و سلام به همه دوستای گلمون ...ایشالا که همگی سلامتین...ما هم شکر خدا خوبیم و سرمون مشغول مراسمهای قبل عروسی خواهر عزیزمه....این روزا به قدری خسته میشم که تا سرم به بالش میرسه رو آسمونا سیر میکنم... جونم برای پسر گلم بگه که برای خودت یه آقای به تمام عیار شدی....وقتی تو خونه تنهاییم با اسباب بازی و ماشینات مشغولی و کمتر سراغمو میگیری ....منم توی این مدت خوب به کارام میرسم...وضعیت خورد و خوراکت هم که شکر خدا بهتر شده...به وقتش خوب میخوری و سر وقتش هم میخوابی...صبحها تا بهت میگم آراد پاشو بریم خونه عزیز اینا زودی چشماتو وا میکنی و از اون لبخند های خیلی قشنگت تحویلم میدی که اون موقع رو با تموم دنیا عوض ن...
19 مرداد 1392

یه سفر کوچولو...

سلام عزیزم مامان... قبل از اینکه بخوام راجب این پستمون توضیح بنویسم میخوام شهادت مولای متقیان حضرت علی (ع) رو به همه دوستای عزیزمون تسلیت بگم....الان که دارم این مطالبو مینویسم توی تلوزیون مراسم عزاداری پخش میکنه و من دلم بد جوری هوای گریه داره...یا علی (ع) خودت کمکمون کن.... خب حالا بریم سر اصل قضیه....واما اینکه دیروز به اتفاق عمه سولماز اینا یه سفر یک روزه رفتیم مهاباد ....اولش اصلا ما قصد نداشتیم که باهاشون همسفر بشیم یعنی من و شما....قرار بود بابایی به همراه شوهر عمه برن و زودی برگردن...شوهر عمه میخواست برای خودش ماشین بگیره ... بعدش چون عمه هم باهاشون میخواست بره بابایی از ما هم خواست که ما هم باهاشون بریم که ما هم ...
9 مرداد 1392